۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

برگی از دفترچه خاطرات 1

.
اوراق پرونده رو با دقت گذاشت توی کیفش و رفت طرف در اتاق. لبم پاره شده بود. دلم ضعف می رفت. سرگیجه داشتم. نمی تونستم درست حسابی حرف بزنم اما باید می گفتم. صداش کردم: حاجی!
دستش به دستگیره بود سرش رو چرخوند طرف من. صدام می پیچید توی کاسه سر خودم. گوشام نمیشنیدن زبونم چی داره میگه ولی گفتم.
«یه روزی دغدغه ی ما انقلاب بود. نه کار، نه پول، نه درس، نه زن، نه زندان، نه هیچ چیز دیگه نتونست ذهن ما رو از مبارزه برای ایجاد یه جامعه ی سوسیالیستی منحرف کنه. تمام فکر و ذکر ما تغییر این دنیا بود. اما حالا روزهاست هر وقت میرم دستشویی بعدش ساعتها به این فکر می کنم که چطوری خودمُ تا 8 ساعت دیگه که نوبت بعدی دستشوئیه نگهدارم. می بینی تو دنیای تو چقدر آدمها کوچیک و پست میشن؟»
.

۱ نظر:

  1. خیلی سخته که بخواهی هر روز و هر شب تمرینش کنی

    پاسخحذف