۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

اسلحه ات را زمین بگذار سرباز


به پوتینهای نو و براق نگاه می کنم
روی آسفالت کهنه ی خیابان
صف بسته روبه روی کفشهای زنانه و مردانه
روبه روی کفشهای نو و کهنه
_ روبه روی دمپائی ها حتی _

دلم آرام لبخند میزند و به خودش می گوید
های سرباز
سرباز
سرباز!
آن هنگام که درختان به شکوفه می نشینند
باغ گیلاس رادیده ای؟
ارکستر جاودانه ی باد و گلبرگ
بوسه ی عطر شکوفه ها بر لبان لذت
هم آغوشی رنگهای روشن و تیره
اسیر شدن لحظه در دام رویا
رقص و بی قراری جاذبه در پای شکوفه های دل کنده از درخت را دیده ای؟
به من بگو چرا اسلحه ات را زمین نمی گذاری
وقتی که رگبار مسلسل تو بر تن شکوفه ها
از گذر طنازانه ی نسیم هم ناچیز تر است
در به رقص آوردن گلبرگها
6/7/1388

۴ نظر:

  1. بوی خون مستش کرده

    بالاخره نوشتی

    پاسخحذف
  2. بسیار زیبا بود.

    پاسخحذف
  3. بی سروته است این متن

    پاسخحذف
  4. هم شعر است و جالب اگر چه با خشونت طلبي شاعر كمي فاصله دارد.شايد

    پاسخحذف