۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

اسلحه ات را زمین بگذار سرباز


به پوتینهای نو و براق نگاه می کنم
روی آسفالت کهنه ی خیابان
صف بسته روبه روی کفشهای زنانه و مردانه
روبه روی کفشهای نو و کهنه
_ روبه روی دمپائی ها حتی _

دلم آرام لبخند میزند و به خودش می گوید
های سرباز
سرباز
سرباز!
آن هنگام که درختان به شکوفه می نشینند
باغ گیلاس رادیده ای؟
ارکستر جاودانه ی باد و گلبرگ
بوسه ی عطر شکوفه ها بر لبان لذت
هم آغوشی رنگهای روشن و تیره
اسیر شدن لحظه در دام رویا
رقص و بی قراری جاذبه در پای شکوفه های دل کنده از درخت را دیده ای؟
به من بگو چرا اسلحه ات را زمین نمی گذاری
وقتی که رگبار مسلسل تو بر تن شکوفه ها
از گذر طنازانه ی نسیم هم ناچیز تر است
در به رقص آوردن گلبرگها
6/7/1388

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

روزنامه ی گاف ارگان دیکتاتوری!


روزنامه ی کاف نوشته آقای ع.ت کمونیست است.
روزنامه ی کاف نوشته همه ی کمونیستها لیبرالند.
روزنامه ی کاف نوشته همه ی لیبرالها آمریکایی اند.
روزنامه ی کاف فکر می کند من هم کافرم هم خداپرست
هم چپم هم راست
هم سفیدم هم سیاه
ساده و بدون شرمساری
بدون فکر، بدون منطق
مثل وقتی کودکی به کودک دیگر می گوید: کچل مو فرفری!
اما این بی سوادی نیست شارلاتانی است
این دیوانگی نیست وقاحت است
خوکها از لول زدن توی کثافت لذت می برند
سی سال است از «الف و ب» گرفته تا «ه و ی» همه را دادگاهی می کنند
همه ی سی و دو حرف الفبا را به صلابه کشیده اند
مصوت ها را شکنجه کرده اند، صامت ها را ترسانده اند
دنده دارها را تیرباران کرده اند، نقطه دار ها را زندانی کرده اند
همه چیز دیکتاتوری بچه بازی است
مثل بازی الفبا در دادگاه هایش
مثل دیکته نوشتن دیکتاتوری توی روزنامه اش

روزنامه ی کاف هر روز جار میزند:
اصلاح طلبان براندازند!
انقلابیون ضد انقلابند!
فعالان زنان فاحشه اند!
وکلای دادگستری جاسوس اند!
فعالان کارگری تروریست اند.
...
روزنامه ی کاف حق دارد دروغ بگوید چون ویژه است
مثل دادستان ویژه امنیت که ویژه است
مثل بند ویژه امنیت که ویژه است
مثل پلیس ویژه امنیت که ویژه است
همه ی اینها کارشان این است که مردم کار ویژه ای نکنند
اما مردم کار ویژه ی خودشان را می کنند
مردم دیکتاتوری را سرنگون می کنند
مردم انقلاب می کنند

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

به زنی تنها در کرانه ی دریایی یخ زده


آدما خودشونُ به لجن می کشن
فاصله تنها راه موندنه
تا حال هزار دفه از خودم پرسیدم:
چرا نپرید تو وانت سبزه؟ چرا نرفت؟
چرا واسه پیاده شدن باید دستگیره ماشینشُ می کشید عقب؟

عجب خریتیه تلفن زدن به کسی که فراموشت کرده
اونطرف خط به جای صدای دریا بوی تعفن گنداب میومد
دلم میخاد قلبمُ بکنم بندازم دور
سوراخ روی سینمُ با لباس قایم می کنم
اگه لخت بودم یه سوتین مشکی نمره 45 توش میکنم

هر شب تو سلول شماره 73 به خودم میگم:
تو آدم لاشی ای هستی پسر، آدم لاشی ای هستی.
دیشب داشت چشام گرم میشد که یه دفه شـــــــلق!!!
دریا رفت و گنداب جاش اومد.

صدا چکیدن ماشهِ یه اسلحه خالی چقدر سرده
مثِ مرگ می مونه لامصب
مگه اینکه اسلحه خشاب خور نباشه
مثِ صدای چکیدن لوورول که با صدای چکیدن این جنده های خشاب خور فرق داره
جنده ها وقتی تازه بهشون نیاز داری میزارن میرن
خشاب خورام یه جا همچین میزارنت که بشاشی تو شلوارت
همینه که من چکوندن لوورولُ مثِ ماراتن تو سکس دوست دارم
من همه ی کارای سختُ دوست دارم
از برتا و ماکاروف متنفرم
از لامی که مثِ سینه های دختر همسایمون کوچیکِ هم خوشم نمیاد
اسلحه ای که بتونه گیر کنه مثِ دختریه که بتونه عاشق نباشه
اسلحه باید تو دستا عاشقی کنه
دسِت که رفت رو ماشه باید خودشُ تسلیم کنه
اون زنه ترسو بود بود که نرفت
ترسو بود
اون زنه عاقل بود که نرفت
عاقل بود
بیچاره مَرده که دوست داشت زنه کوچیک باشه
بیچاره مَرده که دوست نداشت زنه دیوونه باشه

12/6/88

کثیف ترین چارشنبه ی دنیا!

.
بدنم سرد شده
از تنها پتویی هم که دارم کاری ساخته نیست
آخرین باری که گوله خوردم کی بود؟
آخرین باری که با شکم خالی سرب داغ قورت دادم کی بود؟
آلان که گوله نخوردم پس چرا سردمه؟
چرا هر وقت سردم میشه بغض گلومُ میگیره؟
تنم داره مثل رقاصه ها می لرزه
مثِ یه رقاصه ی پیر که با پای شکسته رو سِنه

از درز پتو داره سرما میاد تو
از سوراخ دماغم سرما میاد تو
از کاغذ
از خاطره هام
از انتظار
از همه چی
سرما میاد تو می پیچه تو چار ستون بدنم
راستی یادته پرسیدی چرا داستانام نیمه تمومه
کاغذا سفیدن قلمم حیرونه؟
راستش حوصله ندارم لفتش بدم
قهرمانا قبل بلوغشون باید بمیرن
من همیشه سرما شد نصیبم بزار اونا خوشبختی مز مزه کنن
اونا قصه ی زندگی خودم بود بهت که گفته بودم.

.

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

جهان را با غرور می نگرم...

.
من بر لبه ی چاقو ایستاده ام! کسی که برای مردمش می جنگد. این دفاعیه را به خاطر بسپارید...

جهان را با غرور می نگرم...



گُر گرفته در این مدار می چرخیم.
یک به یک، هزار هزار می میریم.
می شناسیم رفیق و دشمن را.
دست از پا فتاده می گیریم.


چو پرچم عصیان است دردی که به پهلو دارم،
چون نانم با خشم و آرمان بدست می آید،
چون چهره ی کارگرانُ کوها اندوهم را کم می کند
و خشم من از شراره ی آتش زاده می شود
و لب ریز می شود سیاهی چشمانم از سپیده ها.
منم شعار شجاع نوشته شده بر پلاکاردها،
منم هزاران فدایی
و روشنی دریاها و سپیده های اجباری
منم لاله ها وُ منم آسمان.
همچون مشتی گره شده زاده می شویم.
دختر را دوست می دارم همانند خلقم
خلقی که نتوانستم بنویسمش در شعرم
و بخوانمش در آوازم.

خلقی هزاران بار تیرباران شده،
خلقی به زنجیر کشیده شده
به جنگ فرستاده شده.
خلقی رها شده به بی هویتی.
خلقی تن داده به تُرک شدن
در دریائی از اشکهای خود
ترانه هایم همانند تیغه ی چاقویی می درخشند.
ترانه های عصیان.
نتوانستم ببوسم دلبرانی را که آموزگاران قیامند
برای یک بار شده.
دستانم هماند شبهای تابستان پژمرده اند.
نتوانستم ببوسم پای آنان را.
احساسشان نکردم.
احساسشان نکردم...

به جنگ پیوستمُ اینک
راه می روم در کوه های آزادی.
اگر می توانید سدِ راهم شوید.
ای سیم های خاردارُ ای فاحشگان.

نمی توانید ساکت کنید
دخترانی را که ترانه می سرایند
و پسرانی را که _ خونشان لریز می شود، اما _
در قبرهاشان بذر قیام می کارند.
نمی توانید پاک کنید گُرسنگیُ دستهایی را
که دراز می شوند
برای گرفتن بیل ها وُ کلنگ ها،
برای در آغوش گرفتن ماوزرها.
نمی توانید در زنجیرمان کنید.
زندگی را در رذالت معنا می کنید.
نمی شود فریاد به دنیا آمدن یک کودک
و نعره ی صامت یا شکفتن یک گل را نشنیده گرفت.

ترسیدنُ نبوسیدنُ پوسیدن،
حس کردن مداوم مرگ،
عریانُ گرسنه ماندن را چگونه زنده گی می نامیم؟
ویران شو. دل من.
زنبور بر چهره هامان نشسته
وَ خنجری یاغیست نعره های ما.
راهمان دور است رفیقان.
باید به آفتاب برسیم.
به آفتاب خلق کارگر
و خاکی که در آن شهوت باروریست.
گرمُ تازه و آبستن میوه وُ برگ.

باغچه ها و بهار، آزادی را در دنیا منتشر می کنند
و عشق چونان گلی،
چونان لب معشوقی فرا می خواندمان به ستیز.
نه به این طرف که کارد به استخوان رسیده،
نه به این خاطر که تیر از چلّه رهیده،
به خاطر پایان ظلم.
به خاطر روزهای روشنی که در راهند.
به خاطر جهانی که در راه است...
به خاطر چهره هایی که جسارت جنگ در آن هاست.
به خاطر جهانی که همگان را به مبارزه دعوت می کند.
جهانی ایستاده در مقابل امپریالیسم.
به خاطر جوانانی که می میرند،
با تبسمی بر لب هاشان.

گُر گرفته در این مدار می چرخیم.
یک به یک، هزار هزار می میریم.
می شناسیم رفیق و دشمن را.
دست از پا فتاده می گیریم.


عریان باد پرچم بزرگ خلق
روشن باد دل مادرم
که بر می خیزد
به ستیز با ستم
و با دهان بی دندانش فریاد می زند.
روشن باد چشمان آماده ی گرستنش.
مداوم باد صبر بینهایتش
که کوه ها را ذوب می کند
و رحمتش
که به انسان معنا می بخشد.
به دستِ او بندها گسسته می شوند...
و آزاد می شود نان گرمُ پیاز
و آزاد می شوند
تمامی گُلها.

عهد کردیم.
وفا کردیم.
سر دادیم.
دوستان.
آن که مُرد، مرده است...
و - اِی دشمنان. –
آن که زنده است
راه را ادامه خواهد داد.


«احمد کایا»
نشانی دوم قبل از وفات: اداره ی اطلاعات و امنیت ترکیه
.

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

رقص آرام

.
این شعـر توسـط یک نوجوان متبلا به سـرطان نوشته شده است. او مایل است بداند چند نفرشعر او را می خوانند. این شعر را این دختربسیار جوان در حالی که آخرین روزهای زندگی اش را سپری می کند در بیمارستان نیویورک نگاشته است و آنرا یکی از پزشکان بیمارستان فرستاده است. تقاضا داریم مطلب بعد از شعر را نیز به دقت بخوانید.
این کل شعر اوست. لطفا آنرا برای دیگران هم ارسال کنید.
***
رقص آرام

آیا تا به حال به کودکان نگریسته اید
در حالیکه به بازی "چرخ چرخ" مشغولند؟
و یا به صدای باران گوش فرا داده اید،
آن زمان که قطراتش به زمین برخورد می کند؟
تا بحال بدنبال پروانه ای دویده اید، آن زمان که نامنظم و بی هدف به چپ و راست پرواز می کند؟
یا به خورشید رنگ پریده خیره گشته اید، آن زمان که در مغرب فرو می رود؟
کمی آرام تر حرکت کنید
اینقدر تند و سریع به رقص درنیایید
زمان کوتاه است
موسیقی بزودی پایان خواهد یافت
آیا روزها را شتابان پشت سر می گذارید؟
آنگاه که از کسی می پرسید حالت چطور است،
آیا پاسخ سوال خود را می شنوید؟
هنگامی که روز به پایان می رسد
آیا در رختخواب خود دراز می کشید
و اجازه می دهید که صدها کار ناتمام بیهوده و روزمره
در کله شما رژه روند؟
سرعت خود را کم کنید. کم تر شتاب کنید.
اینقدر تند و سریع به رقص در نیایید.
زمان کوتاه است.
موسیقی دیری نخواهد پائید
آیا تا بحال به کودک خود گفته اید،
"فردا این کار را خواهیم کرد"
و آنچنان شتابان بوده اید
که نتوانید غم او را در چشمانش ببینید؟
تا بحال آیا بدون تاثری
اجازه داده اید دوستی ای به پایان رسد،
فقط بدان سبب که هرگز وقت کافی ندارید؟
آیا هرگز به کسی تلفن زده اید فقط به این خاطر که به او بگویید: دوست من، سلام؟
حال کمی سرعت خود را کم کنید. کمتر شتاب کنید.
اینقدر تند وسریع به رقص درنیایید.
زمان کوتاه است.
موسیقی دیری نخواهد پایید.
آن زمان که برای رسیدن به مکانی چنان شتابان می دوید،
نیمی از لذت راه را بر خود حرام می کنید.
آنگاه که روز خود را با نگرانی و عجله بسر می رسانید،
گویی هدیه ای را ناگشوده به کناری می نهید.
زندگی که یک مسابقه دو نیست!
کمی آرام گیرید
به موسیقی گوش بسپارید،
پیش از آنکه آوای آن به پایان رسد.

***
دوستان عزیز: لطفا این ایمیل را برای همه کسانی که می شناسید و حتی آنها که نمی شناسید بفرستید! این تقاضای دختری است که به خاطر سرطان بزودی جهان را بدرود خواهد گفت. تنها 6 ماه دیگر از زندگی این دختر باقی مانده است و آخرین آرزوی او این است که میخواهد به همه بگوید زندگی را تمام و کمال زندگی کنند، کاری که او نمی تواند بکند. او هرگز نخواهد توانست در میهمانی پایان دبیرستان با دیگر دوستانش به رقص و پایکوبی بپردازد و یا ازدواج کند و خانواده ای تشکیل دهد.
شما با فرستادن این ایمیل به افراد دیگر می توانید کمی امید به او و خانواده اش هدیه کنید زیرا با ازای تعداد افرادی که این ایمیل به آنها فرستاده شود، انجمن سرطان امریکا 3 سنت برای معالجه و بهبود او اختصاص خواهد داد.
آخرین تقاضای یک انسان را اجابت کنید و این میل را برای دیگران بفرستید.
یک نفر در ایران این ایمیل را برای 1500 نفر فرستاده است! من اطمینان دارم شما می توانید آن را حداقل برای 5 یا 6 نفر بفرستید. لازم نیست از پول خود مایه بگذارید، تنها وقت خود را اختصاص دهید.
ایمیل های فرستاده شده شمارش خواهد شد تا به حد نصاب برسد.
.

فرار مغزها


به علیجناب گفتند: مغزها فرار کردند

عالیجناب گفت: به درک

بعد آنها که عالیجناب را ناراحت کرده بودند گفتند:

عین خیالت هم نباشد!

مشابه اش را می سازیم از نمونه ی خارجی مرغوب تر!

عالیجناب گفت: احسنت

***

احمقها چرا نمی فهمید؟

مغزها فرار می کنند

گاوها می مانند

مغزها ژنهایشان را با خود می برند

گاوها گاوتر می شوند

و در آخر

گاوهایی که مغزها را جذب کرده اند

بر تمام مغزها و گاوها حکومت می کنند.