۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه

رویا

.
همیشه ماه چهارده می آمدی
روی بلندترین سپیدار شهر می نشستی
پشت به ماه شانه ات را تکیه می دادی به درخت
و از حضور سایه وار تو تنها شیطنت موهای کوتاهت پیدا بود

ماه شب چارده که می آمد خواب می دیدم
دختری با خنده های کوچک وحشی
شُر شُر جان از چشم و از لبش
و بازوانی که نفس و استخوان را با هم می گرفت و می شکست

من تو را خواب می دیدم
تو را که اکنون سر زده آمده ای
روی چمن سینه ام نشسته ای
و چشم که باز می کنم
لبخند به گوشه لمیده ی دلبرانه ات
موهای بلندت که دیگر بلندتر از هر آرزوئیست
برق بلورین چشمانت
همه را می بینم

می شنوم که لب وا می کنی به جااااااااان
و قلبم را با رگ و ریشه اش بیرون می کشی
من می بینم
قلبم را که بی هیچ خستگی در دستان تو وحشیانه به خود می کوبد
من می شنوم
صدای تپش قلبی که خوشبختی را همچون کاسه ای برنجی فریاد می کشد
و صدای خلسه وار نفسهای تو را
همچون ذکر آشفتگی و جنون
که این رویا نیست
این رویا نیست
رویا نیست
.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر