۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه

دانه...

ریشه دوانده در یخ برای زایش خورشید

ریسنده ی شراب از رشته های آب

نوازنده ی ساز مهجور کاوش

عصیانی بر درد و بی دردی

زخمی بر تنهایی

فریادی در سکوت

نوری در تاریکی

شکستن عهدی

تو توکایی

و نیامده صدای نفس کشیدنت در باد صورتم را نوازش می دهد

لرزش زمین در زیر گامهای کوچکت بند از بندم می درد

حالا دیگر همچون قطره خون به پرواز درآمده از رگی گشوده شده لذت رفتن را می فهمم

باید برای نرسیدن سفر کنم

اما به انتظار برق چشمان شکفته نشده ات نگاهم را اسیر خاکی می کنم

که گمشده ای آنرا برای زایش خورشید می شکافد.

۳ نظر:

  1. خیلی خوبه که هنوز با امید به فقط بودن یک نفر نفس میکشی اگه مثل من اونم نباشه چه میکنی؟
    با اجازه لینکت میکنم

    پاسخحذف
  2. ببين عابد
    .
    .
    تا نيستي تن مي شود كلام تو را خواند
    در زندگي دوشادوشش به پيش رفت
    .
    .
    دمت گرم

    پاسخحذف
  3. واقعا واسه این مملکتی که دوستاش امثال دوستای تو باشند متاسفم
    و باز هم متاسفم واسه مملکتی که اندیشیدن فقط در چارچوب سیستم فاسد سرمایه داری مجازه و اگه غیر از اون باشی یعنی اگه در اون سیستم درد بکشی از طرف دشمنان دوست نما محکوم به زوالی

    پاسخحذف