۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه

آزادی...


حسین از انتظار نوبت اعدامش خسته شد

با بند شلوار جافی خودش را توی حمام دار زد

داشت توی هوا دست و پا می زد و خِر خِر می کرد

ما پاهایش را کشیدیم تا زودتر آزاد شود.

«یادداشتهای زندان _ بند یک»

۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه

دنیای شما، دنیای ما

قضاوت شما را رد می‌کنیم
«ما توسط نسلی که هنوز نیامده است قضاوت خواهیم شد»
خطی میان خود و دشمنانمان کشیده‌ایم
و روی آن با مرکب و خون و شراب و آهن و گندم دیواری افراشته‌ایم:

قانون و قاضی و پلیس و ارتش و سرمایه دار آن طرف
انسان به تنهایی این طرف

بودن، آن طرف
شدن، این طرف

عطر و اتو و لیموزین و شامپاین و زنان پنج هزار دلاری آن طرف
عرق تن و لباس خاکی و دوچرخه و عرق سگی و عشق این طرف

انجیل آن طرف
شعر این طرف

چپاول آن طرف، دزدی آن طرف، بهره‌کشی آن طرف
تقسیم آنچه داریم و نداریم این طرف
حرفی میان ما و شما نیست.
یک کلام:

در آن طرف مردن برای من و زنده بودن برای شما
در این طرف مردن برای شما و زندگی برای من

پایان شما، آغاز ما


با نظریه های مجلل چیزی عوض نمی شود
تنها درمان تعصب اسلحه است.
شما بالای منبر حرفهایتان را زدید
و اصلاح طلبیتان کار را به جایی رساند که اصلاحتان کردند.
حالا بگذارید خرابکاری و تظاهرات شروع شود.
اسلحه بیانیه خودش را صادر می کند.
کلماتی که از جنس سرب است هرگز فراموش نمی شود.
اراده ای که از جنس جسارت است هرگز درهم شکسته نمی شود.


۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه

مادر



هر چهارشنبه آمدی
و به سربازان زندان شکلات و کشمش دادی؛
اینقدر که سربازها
    ترسشان از زندانی امنیتی ریخت
        و برای آزادی پسرت دعا می‌کردند.

هر چهارشنبه آمدی
و حاکمان را از ته دل نفرین کردی؛
اینقدر که معاون زندان گفت:
     «به مادرت بگو کاره ای نیستم؛
                           نفرین نکند من را»

حتی وقتی قلب خسته ات کمی ایستاد،
نصف فلج شده‌ی صورتت را با روسری پنهان کردی
باز هم چهارشنبه آمدی

گوشی کابین ملاقات را که گذاشتم،
مثل همیشه خندان از پشت قاب‌های شیشه‌ای گذشتم
دَمِ پله‌ها،
از پشتِ آخرین قاب میله دار،
برایت دست تکان دادم.
تو دیگر مرا ندیدی
اما من
با چشمان بسته از پشت دیوارها نگاهت می‌کردم
دستت را که روی نیمه ی فلج شده ی صورتت گذاشتی،
قلبم ایستاد
صدای کوبیدن پیشانیم به دیوار
تا بهداری زندان رفت،
ابروانم را گره زدم تا اشک‌ها در سینه ام ببارد
مثل گرگی وحشی دندانهایم را در گوشت زندانبانها فرو کردم.
و خوشحالم مادر
خوشحالم که نمی‌دانی سرنوشت زندانی عاصی را ...

خاموشی اعلام شد
سکوت شب استخوانهای سینه ام را شکست
جیره ی یک ماه عرق خرما را در کاسه سرم ریختم
چونان تنِ زنان روسپی به سپیدی کاغذ دفترم حمله بردم
صد بار مُردم و زنده شدم
تا بیخوابی به خواب رفت.

آن چهارشنبه مثل همه‌ی چهارشنبه‌ها آمدی و رفتی
چشمانم تنها نیمی از صورت تو را دید
نیمهای که از کام مرگ بیرون کشیده بودی
برای من
     تنها پسرت.

حالا هر چهارشنبه که بیدار می‌شوم
انگار لبهای جسدی سرد و بی روحی را بوسید‌ ام
رعشه آن خاطره تکانم می‌دهد
یاد صورتِ فلج شده‌ات می افتم که زندگی من امانت نداد،
خسته‌ات کرد،
ذره ذره آبت کرد،
خاکسرت کرد.



بازداشتگاه ویژه اداره اطلاعات اراک
نوشته ای روی کاغذِ کره ی صبحانه