۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

توشه!

این روزها

در تنهایی فرار و هم خوابی با جاده ها

در راه رسیدن به مقصدی که هرگز نرسیدن است

به تو فکر می کنم

و به کودکی که در رحِمت جای داده ام

از پس فاصله ای که با پیچ و خم جاده ها دور و نزدیک می شود

واژه هایت را در سپیدی یک دست پرهای کلاغ قصه ی سرگشتگی خواندم

و زمزمه تکراری یک عابر را

در میان خوشه های نارس انگور

در کوچه باغهای پر حوصله و پرحیا

زیر درختان اغواگر گیلاس

از پس هم فروتنانه زمزمه می کنم:

«یاران من بیائید

با دردهایتان

و بار دردتان را

در زخم قلب من بتکانید»

ساعتها می گذرد

و لبخند من از جسارت تو از لبانم محو نمی شود

رفیق کوچک من؛

تنها قطره ی کوچکی از تردید

از نیمه ی یک زخمی همیشه در راه مانده

در وجود تو چکید

و اکنون

در سنگینی سکوت و راز آلودگی

ضربان قلب موجود زنده ای را در خلع خود را می شنوی

که بی خستگی هستی ات را از درون چنگ می زند

و آرامشت را بر باد می دهد

نطفه ای ناخوانده و نامیرا

که تو را برای همیشه از خودت گرفت

و کنون که کودک تردید را شش ماهه حامله ای

نیمه ی دیگر پاکباخته ای را می طلبی

که پَر آن بر هر زندگی که گرفت

جز خاکستر سردی در مشت بسته ی باد بر جای نماند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر