این روزها
در تنهایی فرار و هم خوابی با جاده ها
در راه رسیدن به مقصدی که هرگز نرسیدن است
به تو فکر می کنم
و به کودکی که در رحِمت جای داده ام
از پس فاصله ای که با پیچ و خم جاده ها دور و نزدیک می شود
واژه هایت را در سپیدی یک دست پرهای کلاغ قصه ی سرگشتگی خواندم
و زمزمه تکراری یک عابر را
در میان خوشه های نارس انگور
در کوچه باغهای پر حوصله و پرحیا
زیر درختان اغواگر گیلاس
از پس هم فروتنانه زمزمه می کنم:
«یاران من بیائید
با دردهایتان
و بار دردتان را
در زخم قلب من بتکانید»
ساعتها می گذرد
و لبخند من از جسارت تو از لبانم محو نمی شود
رفیق کوچک من؛
تنها قطره ی کوچکی از تردید
از نیمه ی یک زخمی همیشه در راه مانده
در وجود تو چکید
و اکنون
در سنگینی سکوت و راز آلودگی
ضربان قلب موجود زنده ای را در خلع خود را می شنوی
که بی خستگی هستی ات را از درون چنگ می زند
و آرامشت را بر باد می دهد
نطفه ای ناخوانده و نامیرا
که تو را برای همیشه از خودت گرفت
و کنون که کودک تردید را شش ماهه حامله ای
نیمه ی دیگر پاکباخته ای را می طلبی
که پَر آن بر هر زندگی که گرفت
جز خاکستر سردی در مشت بسته ی باد بر جای نماند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر