. سنت همه ی نسل های مردگان همچون کابوسی بر مغز زندگان سنگینی میکند. و درست هنگامی که به نظر میرسد این زندگان در حال به پا داشتن انقلابی در خودشان و چیزهای اطرافشان هستند، و دست به کار آفرینش چیزی سراپا تازه اند، درست در همین دوره های بحران انقلابی، ناگهان مشتاقانه ارواح گذشتگان را به یاری میطلبند و از آنها نام و شعارهای نبرد و رسومشان را به عاریه میگیرند تا این صحنه ی نوین تاریخ جهان را با همین لباس مبدل کهنسالی و با این زبان عاریه ای نمایش دهند. (مارکس) .
« من اما جنس حرفم یکی قطره ی خشکیده ی خونست بر لبان خاموش تو که گویا در حسرت تنها یکی جنبش است تا جاودانه شود بر لبان من ... » ***
گیسوان بافته زیبایند پیچش ده خم درهم فرو رفته از تار تار شبق تا رشته رشته ی نور گیسوان بافته زیبایند
شعر ستودگان همچون کمندی از ابدیت بر شانه های احساس می خرامد کلمات اما در شعر من مجانین از بند گریزانند که همچون رشته های پر شمار بی سرنوشت از پس زندگی بر انحنای جاودانگی سر می سایند و از پیش آبشاری غلتان بر بی همتا سخره ای مرمرین
من از وهم بیزارم پس شعر من چرا از جنس فرو رفتن باشد؟ در کلمه دو رنگی نیست شرمی نیست ترسی نیست اما از آن زمان که جسارت را به زهر عادت کشتند خیال صورتکی زرین شد بر مومیایی شعر در قلب هرمی باشکوه از هیچ که جاودانه گوارای کشندگان باد