۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

من زنده ام به مرگ

من زنده ام به رنج...

من زنده ام به درد...

من زنده ام که خط کشم بر تقدس دروغ

من زنده ام برای اثبات اینکه می شود

حتی میان شوره زار حرص و بردگی

در خواهش لبان ترک خورده و کام پر عطش

تنها پیاله ی آبی که هست

بی هیچ حس آسمانی و احساسی از دروغ

بی آنکه مرگ تو از تشنگی

در نقطه ای پرت و بی رجوع

در برگ پاره ای از کتاب خاطره ای حک شود

بر ریشه های گل سرخ تشنه ای فشاند.

من زنده ام تا ببینم که مرده ام

اما تنها گل سرخ این جهان زنده است و «هست».

توشه!

این روزها

در تنهایی فرار و هم خوابی با جاده ها

در راه رسیدن به مقصدی که هرگز نرسیدن است

به تو فکر می کنم

و به کودکی که در رحِمت جای داده ام

از پس فاصله ای که با پیچ و خم جاده ها دور و نزدیک می شود

واژه هایت را در سپیدی یک دست پرهای کلاغ قصه ی سرگشتگی خواندم

و زمزمه تکراری یک عابر را

در میان خوشه های نارس انگور

در کوچه باغهای پر حوصله و پرحیا

زیر درختان اغواگر گیلاس

از پس هم فروتنانه زمزمه می کنم:

«یاران من بیائید

با دردهایتان

و بار دردتان را

در زخم قلب من بتکانید»

ساعتها می گذرد

و لبخند من از جسارت تو از لبانم محو نمی شود

رفیق کوچک من؛

تنها قطره ی کوچکی از تردید

از نیمه ی یک زخمی همیشه در راه مانده

در وجود تو چکید

و اکنون

در سنگینی سکوت و راز آلودگی

ضربان قلب موجود زنده ای را در خلع خود را می شنوی

که بی خستگی هستی ات را از درون چنگ می زند

و آرامشت را بر باد می دهد

نطفه ای ناخوانده و نامیرا

که تو را برای همیشه از خودت گرفت

و کنون که کودک تردید را شش ماهه حامله ای

نیمه ی دیگر پاکباخته ای را می طلبی

که پَر آن بر هر زندگی که گرفت

جز خاکستر سردی در مشت بسته ی باد بر جای نماند.

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

این روزها!

.
سنت همه ی نسل های مردگان همچون کابوسی بر مغز زندگان سنگینی میکند. و درست هنگامی که به نظر میرسد این زندگان در حال به پا داشتن انقلابی در خودشان و چیزهای اطرافشان هستند، و دست به کار آفرینش چیزی سراپا تازه اند، درست در همین دوره های بحران انقلابی، ناگهان مشتاقانه ارواح گذشتگان را به یاری میطلبند و از آنها نام و شعارهای نبرد و رسومشان را به عاریه میگیرند تا این صحنه ی نوین تاریخ جهان را با همین لباس مبدل کهنسالی و با این زبان عاریه ای نمایش دهند.
(مارکس)
.

کلام بی خیال

« من اما جنس حرفم یکی قطره ی خشکیده ی خونست بر لبان خاموش تو که گویا در حسرت تنها یکی جنبش است تا جاودانه شود بر لبان من ... »
***

گیسوان بافته زیبایند
پیچش ده خم درهم فرو رفته
از تار تار شبق تا رشته رشته ی نور
گیسوان بافته زیبایند

شعر ستودگان
همچون کمندی از ابدیت
بر شانه های احساس می خرامد
کلمات اما در شعر من
مجانین از بند گریزانند
که همچون رشته های پر شمار بی سرنوشت
از پس زندگی بر انحنای جاودانگی سر می سایند
و از پیش آبشاری غلتان بر بی همتا سخره ای مرمرین

من از وهم بیزارم
پس شعر من چرا از جنس فرو رفتن باشد؟
در کلمه دو رنگی نیست
شرمی نیست
ترسی نیست
اما از آن زمان که جسارت را به زهر عادت کشتند
خیال صورتکی زرین شد
بر مومیایی شعر
در قلب هرمی باشکوه از هیچ
که جاودانه گوارای کشندگان باد

.