۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

فلسفه تحلیلی

هنگامی که مردم در سیاهی شب در خون خود می غلطیدند، تو در مقابل آینه ی دستشویی آپارتمانت به این فکر می کردی که اگر مسواک تو کمی زبر تر بود جهان چه تغییری می کرد؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۷, سه‌شنبه

حق


در مهمانی خشم و انتقام
همچون ضیافت شما سواران تاریکی
مقامت بر رفیعترین کرسی خواهد بود
روزی که از گلهای لاله عطر باروت برخیزد
و به جای خورشید، آسمان در تسخیر ستارگان باشد
نام تو را فریاد خواهم کشید
بلند و رسا
همپایه ی خوانش مرگ افکن یک قیام
و به نام آهن و گندم
با طوفان کینه های فرو خفته
در لحظه ای هستی ات بر باد خواهد رفت
تو که ذره ای کوچک از نقاب زرین فریبی
بر چهره ی کریه هیولای بردگی

فمنیسم:


این روزها همه چیز تخمی شده است
همه چیز کاریکاتور تخمی یک چیز تخمی شده
و قانون تخمی هم که وضعش از قبل هم تخمی تر شده
این صراحت تخمی ما با این ادب تخمی شما سازگار نیست که نیست
«حرف شما درست است ولی...»
این "ولی" تخمی همیشگی شما
تخمی - تخمی منطق و شعور را به گا داده
و تخمی - تخمی یک ارزش جا افتاده ی تخمی شده
وقتی می گویم در این مملکت تخم همه را کشیده اند
تخمی ترین زرت و پرتِ تخمی تخیلی تاریخ را در جوابم می دهند:
«دید [...] شما کاملا جنسیتی است»
و تخمی اش را هم حذف می کنند
این جنسیت تخمی یک شرم و حیای تخمیِ تخمی تر از تخمی
_ با رنگ و لعاب روشنفکری اتو کشیده ی تخمی نیست؟
تخمی تر از این نمی شود که اندیشه های ناب
زیر فشار کون گشادی تخمی مغزهای راحت طلب و متریک
تخمی تخمی گم و گور می شود.

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

عشق من


وقتی که نماینده ی عدالت در پشت میز قضا

_ دست در دست رذالت و ظلم _

قهقه های مستانه سر دادند

نوبت طعنه و توهین بیدادگری نشسته بر نگین قدرت رسید

نفرین هزار باره ی آزادگی بر بغض سکوتم سنگینی کرد

«سحو قلم»، «لطف»،«کمک»

و «نفهمیدن»

نفهمیدن من!؟!

وای بر اسیر دست و پا بسته ای که من بودم.

چه فرقیست در مردن و زیستن بی باکان؟

مگر نه آنکه «هر که دست از جان بشوید، هرچه می خواهد بگوید»؟

زبان برنده ی ما بر آسایشمان زخم می زند

اما ما که هنوز دست از جان نشسته ایم

وای بر روزی که دستها بر قبضه های قهر نشیند

و قلم به جای مرکب با خون سیراب شود.

می دانی قاضی القضات

هنگامی که نمک سپید دندان نیشت

بر زخم کاری حقارت نشستن در مقابل تو پاشیده شد

دستانم تشنه ی آن بود

که خش خشک سایش کارد بر استخوان سینه ات را بشنود

برجستگی های مشت گره کرده ام دردی را جستجو می کرد

که ار استخوانهای صورتت تا مغز آنها جاری شود

عرق سرد تردید مرا

مرهمی جز گرمای خون تو نبود

این بار گذشت

این بار تردیدی بود

این بار پیش از آنکه به خود آیم رفته بودی

اما بدان:

از آن هنگام که آزادی پر کشید

مرا دیگر مادری نیست

مرا دیگر پدری نیست

رویایی نیست

آینده ای نیست

زمان برای من با مرگ تو به انتها می رسد

عشقم را فراموش کرده ام

تا رویای خوشبختی من در آخرین دم تو محقق شود

تا با جسم نیمه گرم تو عشقباری کنم

تا از لبان برای همیشه خاموش شده ی تو بوسه برگیرم

تا نوازش انگشتان سرد و بی حرکت تو را بر صورت خود احساس کنم

من تحقق این رویا را حس کرده ام

انتظارت را می کشم بیدادگر

انتظارت را می کشم عشق من!

زندگی

لحظه ها انسانها را از یکدیگر می ربایند
لحظه ها ناگسستنیها را پاره پاره می کنند
لحظه ها طعم زندگی را به آنی تغییر می دهند
لحظه ها می سازند
لحظه ها خراب می کنند
بالا می برند
پائین می آورند
زندگی همین لحظه هاست
زندگی خود لحظه است.

۱۳۸۷ اسفند ۲۱, چهارشنبه

بابونه


در سراب سرب و سرما

راز بابونه ها را چه کسی می داند جز من؟

از تلخیهایم چه کسی آگاه است جز تو؟

زندگی بی من و با تو جریان دارد

این روزها در تمام کنجهای و گوشه های تنهایی

بوی راز و سرگردانی پیچیده است

بوی بابونه پیچیده است

با خودم می گویم:

ای کاش پای دویدن بودم برای رفیقی عصا به دست

ای کاش هوای تازه ای بودم و جانی دوباره

برای ریه هایی بی رمق

ای کاش هرگز برای تو نبودم

شبها با رویاها گره خورده اند

بطالت با سیگار گره خورده است

رفاقت این جمع تا خون ریشه دوانده است

و هرگز روزها شمرده نمی شوند

راز بزرگ من این است

که زمان را به بند کشیده امو زندگی را به بوی بابونه ها باخته ام.

مبارزه ی مدنی


جواب زور را با سکوت می دهیم

این یک مبارزه ی مدنیست

وقتی اندیشیدن جرم است، پست مدرنیسم را ترجمه می کنیم

این یک مبارزه ی مدنیست

وقتی زیر نگاه پلیس ضد شورش چشمانمان تر می شود

چند لحظه ای خودکارهای خود را بالا می گیریم

این یک مبارزه ی مدنیست

با وبلاگها به جنگ فقر و گرسنگی و ظلم می رویم

این یک مبارزه ی مدنیست

وقتی آلت محترم سرمایه تا دسته در ماتحت ما فرو می رود

سرسختانه از کشیدن آه خودداری می کنیم

این یک مبارزه ی مدنیست

از فریاد و قهر و خشم و جنگ می نویسیم

تا با خط و نشان کشیدنی خود را خالی می کنیم

این زدن ما تحت سوخته در آب سرد است

اما این هم یک مبارزه ی مدنیست

روزها با منطق و احساس به جان خودم افتاده ام

اما از امروز دیگر این حرفها سرم نمی شود.

صدای شکسته شدن استخوان

طعم خون گرم و گوشت زنده در دهان

شعله های سوزانی که هستی کهنگی را بسوزاند

قلمی که برای نشاندن آگاهی به جای مرکب در خون نشیند

مبارزه برای من اینهاست

و مبارزه ی مدنی لاف حرک در سکون و فرو رفتن.

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه

لعنت به تمام روزهای بدون بیدار باش زندان

.

به جز جمعه ها هر روز راس ساعت 6:45 بلندگوهای زندان اعلان بیدار باش می کنند و راس ساعت 7 صبح حضور در ورزش صبحگاهی اجباریست. برنامه هر روز این است: بیرون آمدن از رختخواب بعد از کمتر از 5 ساعت خواب و ماندن در صف دستشویی و خوردن یک چای نصفه و نیمه و رفتن به هواخوری و قرار گرفتن در صفهایی که از هر 10نفرش 9 نفر سیگار به لب دارند و انجام حرکات ورزشی!!!

جمعه ها اما روز دیگریست. جمعه ها از بیدار باش خبری نیست و می شود هرچه که دلت می خواهد بخوابی. جمعه برای زندانی روز خاصی است اما به جز جمعه ها روزهای دیگری هم هست که وقتی چشمت را باز می کنی نور آفتاب پر رمق عبور کرده از پنجره های توری دار بند با چشمانت بازی کند. روزهایی هست که از صدای عربده ی وکیل بند و انتظامات و بلندگو در صبح خبری نیست. روزهایی هست که دست سنگین شاخدار اتاق برای بیدار کردن تکانت نمی دهد. روزهائی هست که چشم خواب آلودت را باز نکرده پچ پچ قدیمی های بند را می شنوی که : «کشیدنش بالا»! روزهایی هست که لباس مشکیها از بقچه ها بیرون می آید. روزهایی هست که از خنده و شوخی خبری نیست. روزهایی هست که قدیمی ها حوصله ی جدید الورود ها را ندارند. روزهایی هست که هیچ کس حوصله ی کس دیگری را ندارد. روزهایی هست که پکهایی که به سیگار وینستون عقابی و مگنای قرمز و بیستون زده میشود سنگینی و کشش جنون آمیزی دارد. روزهای هست که بند جرائم عمد مثل گورستان ساکت و سوت و کور است. اینها مسئله ی پیچیده ای نیست. وقتی در زندان مراسم اعدام برگزار می شود از مراسم صبحگاه خبری نیست و این حال و هوای روزهای اعدام است.

اولین تجربه ام از این روزهای جهنمی را تا آخر عمر فراموش نمی کنم. شاید این اتفاق نبود که اولین تجربه ی روزهای بی صبحگاه حبس روز مرگ نزدیک ترین رفیق زندانت باشد؟

حسین کاظمی را به بهانه ی ملاقات شرعی بردند و ما تا دم در متلک بارانش کردیم و او فقط می خندید و ساکت بود. ساعت خاموشی نریسده بود که از اتاق فرمان زندان پیغام آمد که حسین را دست بند پا بند کرده اند افسر نگهبانی و حکم اجرایش آمده. شاخدارهای بند 5 ریختند پشت کلید و با مامورها یقه گیری کردند برای باز شدن درب بند و آخرین دیدار. همه می دانستند که این در باز نشدنی است و این تنها آخرین مرام رفاقتیست برای رفیقی که دیگر دیده نمی شود. همه می دانستند که درب باز نمی شود ولی رسم زندان باید اجرا شود حتی اگر سزایش باتوم و سلول باشد.

راه به جایی نرفت و صداها کم کم بالا رفت و کار به دخالت بالایی ها کشید. سیاست اول زندان جلوگیری از هر سر و صدا و اعتراض و آشوبیست. برای اعدامها با بهانه ای می برند و با بهانه ای می کشند. زورشان را می زنند که زندانیها هرچه دیرتر موضوع اعدام را بفهمد. درب بندها بسته، دربهای 2 و سه اضطراری زندان بسته، دوربینهای حفاظت در حال گردش بی امان، نگهبانها همه سگ، عبور از زیر کلید ممنوع و خلاصه یگ حکومت نظامی به سبک و سیاق زندان برای مراسم زندان.

چشمکها رد و بدل شد و تلفنها را زدند و تصمیم گرفتند که موقعی که دیگهای شام وارد بند می شود مرا نبینند که از در بند می روم بیرون. دوربینهای کریدور اصلی هم انگار مرا ندیدند. از زیر کلید هم به بهانه ی تلفن بند کارگری رد شدم و حسین را دیدم با لباس یک دست سفید که خودش سفارش داده بود برای کفنش. پاهایش را مثل برده ها پابند کرده بودند و فقط یکی از دستهایش توی دستبند بود. روی زمین پتویی انداخته بودند و نشسته بود روی پتو.

بغلش کردم و احساس کردم باید حرفی بزنم و من نمی دانستم باید به کسی که چند ساعت بعد اعدام می شود چه چیزی باید گفت. بعد از مکثی حقارت بار در گوشش زمزمه کردم « حسین تا آخرش سرپا باش». بیشتر دستور بود تا حرفی برای زدن. نمی خواستم زندان بان گریه اش را ببیند. نمی خواستم زندان بان لرزش پاهایش را ببیند. نمی خواستم زندان بان حقارت زندانی را ببیند. نمی خواستم ...

حسین کاظمی سیاسی نبود. سواد زیادی نداشت. خوش اخلاق نبود. حسین کاظمی قتل کرده بود. حسین برای رسیدن به یک زن جوان، زن خودش را کشته بود. حسین قاتل بود. حسین خودش می گفت که قاتل است. حسین پنج سال منتظر حکم اعدامش بود. حسین بریده بود. حسین لحظه لحظه برای اجرای حکمش لحظه شماری می کرد. حسین گریه می کرد. حسین هر شب برای زنی که کشته بود گریه می کرد. حسین در تک تک ثانیه هایی که منتظر اجرای حکمش بود هزاران بار مرد بود و زنده شده بود. حسین چهل و نه ساله بود. حسین در آخرین دیدارش از من چیزی خواست که ای کاش نخواسته بود. حسین از من کتابی خواست که ای کاش هرگز نوشته و چاپ نمی شد. حسین از من کتاب ترانه های لئونارد کوهن را خواست. حسین فقط یکی از ترانه ها را می خواست. حسین «مردی از دوران گذشته» را می خواست. لعنت به حسین! لعنت رفاقتهای زندان. لعنت به من و آن کتاب. لعنت به ترانه ی «من مرد تو هستم». لعنت به قاتلی که عاشق بود. لعنت به قاتلی که عاشق مرد. لعنت به هر پک هر کدام از نخهای سیگاری که آن شب لعنتی با هم کشیدیم. لعنت به چهره ی قاتلی که شب قبل از اعدامش چهره ی یک قاتل نبود. لعنت به کسی که حکم اعدام می دهد. لعنت به کسی که حکم اعدام اجرا می کند. لعنت به کسی که نمی فهمد انسان یکبار بیشتر فرصت زندگی ندارد و کسی نمی تواند این حق را از او بگیرد. لعنت به قضاوتی که حکم مرگ را مرگ بداند. لعنت به دستگاه عدالتی که کسی را به جرم کشتن کس دیگر می کشد. لعنت به عدالتی که قاتل را به قتل می رساند. لعنت به تمام روزهای بدون بیدار باش زندان. لعنت به من و شمایی که جز امضا کردن کاری نمی کنیم. لعنت به من که می نویسم و لعنت می کنم. لعنت به روز بی صبحگاه بند نسوان زندانی که «دلارا» را در آن کشتند. لعنت به خاطره ها. لعنت به زنده شدن خاطره ها.

.