۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

نه دیگری!


گمان مبر که احساس من به تو

در کلمات این دفتر خلاصه می شود

نوبت به تو که می رسد

کلمات را چنان به پرده ی خموشی می کشم

که خاک زنده به گوران را

اما نه زان رو که بر خویش می ترسم

هرگز

هرگز

که من

با هر دم و بازدم

بر سرزمین حاکمان و بتان حمله می برم

پنهانت می کنم

همچون تنها راز کودکی حریص

که داغ و درفش و شلاق و زندان را

یکجا برای خودش می خواهد نه همبازی دیگری