۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه

سنگر

.
رفقا اکنون جای دیگری می جنگند
یک روز دانشگاه
یک روز کارخانه
امروز اوین
فردا پادگان
و پس فردا همه جای ایران

.

۱۳۸۶ مهر ۱۸, چهارشنبه

گفتگوی عابد توانچه با سایت یاران ایرج جنتی عطایی







"گفتگو با عابد توانچه"

دانشگاه جای غریبی ست جوان ها می آیند و می روند و دانشگاه صبور و ساکت می ماند، من هنوز نفهمیده ام که این جوان هاهستند که به دانشگاه هویت می دهند یا این دانشگاه است که هویت جوان ها را می سازد، آدم ها می آیند و می روند یکی سخت می آید و نرم و نازک می رود آن یکی نرم و نازک می آید و در کشاکش روزگار می شود سنگ زیرین آسیاب. یکی می آید و ابهتش شکسته می شود و دیگری می رود و ابهت اوین را در هم می شکند دانشگاه تلفیق نام ها است و آرمان ها و این خود شاید دلیل آن است که دانشگاه حتی در شب سیاه چراغی ست روشن کننده راه آنان که راه می جویند. عابد توانچه از کسانی ست که گرچه با حکم اخراج حکومتی از دانشگاه رانده شد، اما شاید از عجایب دانشگاه همین است که نامش با نام رانده شدگانش گره خورده است. عابد در یک دیدار اتفاقی در حالی که چند نفر از دوستان با صدای بلند مشغول گپ زدن بودند با اولین ضرباهنگ یک ترانه سیگارش را خاموش کرد و به آرامی گفت: دوستان همگی... و غرق صدا و ترانه ای شد که برای من آشنا بود، صدایی مملو از اندوه و شکایت. ترانه ای پرمعنا که اعتراض نسل مرا فریاد می کرد، ترانه ای که حتی در چهره سرد و خشک عابد گرما نشاند. هنگامی که ترانه به پایان رسید او گفت این ترانه سرود اعتراضی نسل ما بود.

« نعره کن ای سرزمین جان سپردن
نعره کن
نعره کن ای خاک خسته، خاک مردن
نعره کن»


من تنها يك انسان هستم. انساني كه برابري انسان با انسان به تمام آرزوهایش جامه ی عمل می پوشاند .

کمی از حال و هوای حوادث خرداد ماه دانشگاه بگوئید.

همه چیز آن روزها خاص بود. لحظه لحظه ی هر روز و شبی که پشت سر می گذاشتیم آبستن یک حادثه بود. دوباره خرداد بود و خرداد برای دانشگاه یعنی اعتراض ، تجمع ، تظاهرات، بازداشت ، سرکوب و شکوفه های نو.
خرداد برای دانشگاه یعنی دست به دست شدن یک امانت بزرگ، یعنی زندانی شدن بی گناهان ، یعنی سیاه مستی استبداد و شکوفه دادن گلی که هرگز خشک نمی شود و آن روزها خرداد بود.
هوا پر بود از بوی اعتراض ، بوی مبارزه ، بوی انسانهای طاغی و عاصی و البته بوی خطر و خون و زندان!

یاشار یکی از بهترین رفقایم بود. من و یاشار در یک دانشگاه، در یک دانشکده و در یک رشته درس می خواندیم. هر دو نفر عضو شورای مرکزی انجمن دانشجویی پلی تکنیک و هر دو نفر سوسیالیست.
جالب اینکه به صورت کاملا اتفاقی و ناخواسته در آخرین ترم حضورمان در دانشگاه در یک خوابگاه دانشجویی و در یک اتاق زندگی می کردیم.
عاقبت هم هر دو نفر در یک روز توسط یک تیم از اطلاعات سپاه دستگیر شدیم و هر دو در سلولهای انفرادی بند 350 اوین زندانی شدیم.

یاشار برای من یک از جذابیتهای زندگیست و ایرج جنتی عطایی شروع این جذابیت بود.

یاشار هر روز صبح که بیدار می شدیم برایم شعر و ترانه می خواند. وقنی شروع به خواندن می کرد تنها چیزی که در صدایش موج می زد احساس بود. تا به حال هیچ کس را ندیده ام که به روانی و تسلط او شعر یا ترانه بخواند. در این زمینه او یک استثناء است.
یک روز وسط صدها کتابی که همیشه کف اتاق ما پراکنده بود چشمم به کتابی مشکی رنگی افتاد که عکس مردی سپید موی روی آن خود نمایی می کرد. روی کتاب نوشته بود: « زمزمه های یک شب سی ساله ، ایرج جنتی عطایی »
بنا به دلایلی من زیاد عادت به سوال کردن ندارم. هیچ وقت هم از یاشار نپرسیده بودم که سراینده ی شعرها و ترانه هایی که می خواند چه کسانی هستند.اما حالا دیگر می دانستم.

*ترانه هایی که یاشار می خواند در این کتاب بود؟

همه ی آنها نه ولی تکه هایی از این کتاب مثل ستاره چشمک می زد...

*مثلا؟

خانه سرخ است:
« تا گل خونی فریاد در این باغستان
ساقه از ضربه ی شلاق زمستان سرخ است
وحشتی نیست از انبوه مسلسل داران
تا در این دشت، غرور کینه داران سرخ است»

یاور همیشه مومن :
« ای تبلور حقیقت
توی لحظه های تردید
تو منو از شب گرفتی
تو منو دادی به خورشید»

« وقتی هر ثانیه ی شب
تپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست
بهترین لباس من بود »

جنگل:
« پشت سر جهنمه
رو به رو قتلگاه آدمه»

« جغدا تو گوش هم میگن
پلنگ زخمی می میره»

و ترانه ای که بعد ها تبدیل به یک حادثه،به یک خاطره ، و تبدیل به قسمتی از اعتراضات دانشجویی پلی تکنیک شد.

خاک خسته:
«نعره کن ای سرزمین جان سپردن
نعره کن
نعره کن ای خاک خسته، خاک مردن
نعره کن
شب هق هق
شب پرپر زدن چلچله هاست
از غزل گریه پرم
خانه ی هم غصه کجاست؟

این همه جوخه، این همه دار
این همه مرگ
این همه عاشق خفته در خون
این همه زندام ، این همه درد
این همه اشک
نعره هایت کو خاک گلگون؟

خاک گل مردگی و قحطی و آفت زدگی
وطن تعزیه در مرگ و مصیبت زدگی

شب یاران، شب زندان
شب ویرانی ما
شب اعدام رفیقان گل و نور و صدا»


*قسمتی از اعتراضات دانشجویی پلی تکنیک؟

بله.چرا تعجب می کنید؟

خوب من خودم هم معتقدم که بسیاری از ترانه های ایرج جنتی عطایی اگر در میدان شهر پخش شود شور انقلابی راه می اندازد پس تعجب نکردم، اما خبر هم نداشتم این ترانه بخشی از اعتراضات پلی تکنیک را همیاری می کرده. بیشتر توضیح بدید.
ماجرا از اینجا شروع شد که جمشید جم ، خواننده ی سرود یار دبستانی از روی نیاز یا به اجبار یا ... تن به خود فروشی داد و در یک ملاقات تبلیغاتی این ترانه را به رهبر تقدیم کرد کار به آنجا کشید که بسیجیها و صدا و سیمای رژیم که تا پیش از این از این ترانه متنفر بودند و همسرایی دانشجویانی که این ترانه را فریاد می کشیدند عذابشان می داد خود در حالی که نیشخند بر لب داشتند و در دلشان قند آب شده بود این ترانه را پخش می کردند و حتی این ترانه به بخش اصلی برنامه هایی که بسیجیها به دستور صاحبانشان در حمایت از فعالیتهای هسته ای رژیم برگذار کردند ، تبدیل شد.
همه ی بچه ها از این قضیه ناراحت بودند. البته این مسئله ی جدیدی نبود. دیکتاتوری ها و حکومتهای استبدادی همواره سعی می کنند با تقلیل دادن و یا مسخ کردن ماهیت نمادهایی که علیه آنان بکار برده می شوند در قشرهای پائین جنبشهای اعتراضی و مخالف خود سر در گمی ایجاد کنند.

دیکتاتورها و حکومتهای استبدادی بزرگترین جاعلان زمان خود هستند. اینها فکر می کنند که ننگ را با رنگ می توان پوشاند اما واقیت این بود که این سرود تنها هنگامی که از گلوی دانشجویان معترض فریاد می شد معرف ارزش خود بود و آن هنگام که چکمه پوشان و عمله های استبداد ناشیانه آن را عربده می زدند و در حمایت از انرژِی صلح آمیز!؟! هسته ای بشکن و بالا می انداختند بیشتر به یک هجو مضحک شباهت پیدا کرده بود.
اولین روزهای شروع دوره ی یک ساله ی شورای مرکزی انجمن دانشجویی ما بود. شورای مرکزی دوره قبل بسیار ضعیف کار کرده بود و نتوانسته بود انتظارات بدنه ی انجمن را بر آورده کنند به همین دلیل نیز فعالان سیاسی و صنفی قدیمی وارد انتخابات شده بودند و هدف ما بازسازی مجدد این نهاد دانشجویی بود.از همان آغاز مطرح شدن اسامی اعضای دوره ی جدد شورای مرکزی ما نهاد رهبری و بسیج دانشجویی شروع به حملات پیاپی و تند به انجمن کردند و هر روز پرژه ی جدیدی عله ما کلید می خورد . این بود که تصمیم گرفتیم در سومین روز از آغاز به کار دوره ی جدید، تریبون آزاد دانشجویی « علیه کارشکنیهای نهادهای غیر دانشجویی تحمیل شده به دانشگاه » و « تحریم انتخابات ریاست جمهوری » اعلام کنیم.
از ما انتظاری بیش از دوره های قبل می رفت و حتی فعالان دانشجویی دهه ی 40 تا هفتاد به طرقی به ما رسانده بودند که از ما انتظار دارند امانت دار زحمات آنان باشیم.
همواره رسم بر این بود که از یک ساعت قبل از مراسم با نصب سیستمهای صوتی ای که قاچاقی وارد دانشگاه می شد سرودها و آهنگهایی اعتراضی و مهیجی پخش می شد که مانند یک قرارداد نانوشته و نا گفته دانشجویان را جمع می کرد و همگان می فهمیدند که امروز دانشگاه قصد اعتراض علنی و گسترده را دارد.
اما این بار باید چه چیزی پخش می شد؟ یار دبستانی که « هر جایی » شده بود. در کل این سالها هم که هیچ بدیلی برای آن خلق نشده بود. اصلا کسی فکرش را هم نمی کرد که کسانی که با هر بار خواندن این ترانه لجن مال می شدند و از خشم دندان به لب می فشردند بیایند و این سرود را با وقاهت بدزدند و به گند بکشند.
در جلسه ی شورای مرکزی کارهای اجرایی مربوط به قبل از شروع تجمع تقسیم شد. تهیه ی سیستم صوتی و کشیدن کابل برق تا وسط صحن دانشگاه و نیز تهیه سرودها و آهنگها برای پخش به عهده ی من گذاشته شد.
قویترین سیستم صوتی را که با اطمینان ادعا دارم هرگز در هیچ تجمع دانشجویی دیگری _ حتی در مراسم بعدی خود ما _ به کار گرفته نشده بود را تهیه کردم و با سرسختی حامد ابراهیمی، متین مشکین،مهدی مشایخی و محسن سهرابی ( که بعد از حوادث خرداد ماه از دانشگاه اخراج شد) در عین ناباوری انتظامات و حراست، وارد دانشگاه شد. از سه منبع جداگانه برای این سیتم صوتی برق گرفتیم. رفت و آمدهای ما به قدری زیاد شده و سرعت گرفته بود که مدیریت دانشگاه اجازه تعویض شیفت به نیروها انتظامات و حراست دانشگاه ندادند و تمام پرسنل انتظامات را اجبارا به صورت اضافه کار در دانشگاه نگه داشتند.
همه چیز آماده بود به جز چیزی که جای خالی سرود یار دبستانی را پر کند و به حکومت نشان دهد که دست به اقدام بی اثر و بچه گانه ای زد است.
درست نیم ساعت به شروع تریبون رامین آشتیانی از اعضای انجمن که پشت کامپوتر نشسته بود من را صدا کرد وگفت: «گوش کن»!!!
روی یک فایل صوتی کلیک کرد و صدای اسپیکر را زیاد کرد.
مقدمه ای طوفانی و مضمونی از جنس اشک و آتش. کلمات برای من کاملا آشنا بود. جملات زمزمه ای بودند از زمزمه های یک شب سی ساله.
این همان چیز بود که ما می خواستیم و فقط یک مشکل وجود داشت. این ترانه با صدای داریوش بود و هیچ کس در دانشگاه جرات پخش آن را نداشت . پخش این ترانه همان و اخراج از دانشگاه بدون معطلی همان. مسئله به قول سعید حبیبی دیگر عبور از خطوط قرمز رژیم نبود بلکه دقیقا خط خطی کردن خطوط قرمز بود.
یکی باید هزینه اش را می داد و بنا به دلایل بسیاری آن یک نفر باید من می بودم.

به خودم حتی حق تصمیم گیری ندادم. فایل صوتی را روی یک دستگاه پخش دیجیتالی ریختیم و سریع به صحن دانشگاه رفتیم. دستگاه را با سه لاین خروجی به اکوها و باندها وصل کردم و صدای سیستم را روی ماکزیمم حالت خود گذاشتم.
وقتي آن آهنگ با آغاز نشئه كننده اش در فضاي دانشگاه پيچيد نگاهم را در چهره ي تك تك دانشجويان و حتي مزدوران حراست و انتظامات گرداندم. آنهايي كه قبلا اين آهنگ را شنيده بودند چشمانش مملو از ترديد و تعجب بود و آنان كه تا بحال اين آهنگ را نشنيده بودند غرق در انعكاس پر طنين اين اثر بر در و ديوار زخمي دانشگاه بودند.
بالاخره اين ترانه ي سحرانگيز با صداي خسته و غمگين داريوش پخش شد و تمام وظيفه اي را كه مي بايد بر دوش كشيد.
آن روز ما از صحن دانشگاه به طرف درب اصلي دانشگاه _ درب خيابان حافظ _ حركت كرديم و پس شعارهايي كه داده شد و سرودهايي كه خوانديم از درب حافظ به سمت درب خيابان ولي عصر حركت كرديم.جالب اينكه جلوي هر دو درب خيابان حافظ و ولي عصر به وسيله ي همان سيستم صوتي قدرتمند مستقيما مردم را مخاطب قرار داديم و اين آهنگ هم بارها و بارها براي مردم كوچه و خيابان پخش شد.

همیشه برای خود من این مسئله بود چرا دانشجویان که قشر روشنفکر جامعه هستند سرود یار دبستانی را برای زمزمه پرخاششان انتخاب کردند، حالا در ادامه به این موضوع می پردازیم . لطفاً ادامه بده، پس برنامه ي گسترده اي تدارك ديده بوديد؟
بله .برنامه ي گسترده اي بود. ولی خوب برنامه ای برای انتقال سیستم صوتی به جلوی دربها و مخاطب قرار دادن مردم خیابان نداشتیم.
اما به هر حال محسن سهرابی و رامین آشیانی و دانشجویان دانشکده ی معدن و دو خانم دانشجویی که هرگز دیگر ندیدمشان آمدند و بدون آنکه کلمه ای رد و بدل شود تصمیم گرفتیم سیستم صوتی را همراه توده ی دانشجویان حرکت دهیم.هرگز یادم نمی رود خانم بسیار مودب و کم حرفی که یک اکوی سنگین را به زور حمل می کرد و به طرف درب حافظ می رفت. همه زحمت کشیدند. حتی نزديك به 35 نفر اعضاي انجمن دو روز تمام بدون آنكه بيشتر از سه يا چهار ساعت استراحت كنند به سختي كار مي كردند. تقريبا 9 نفر از اعضاي ما شب را به صورت غير قانوني _ منظور من از نظر قوانين دستوراتي است كه از طرف مديريت انتسابي و مسئولين نهاد رهبري به زور به دانشگاه ديكته مي كردند. _ در دانشگاه ماندند. من ، ياشار ، آقايان ابراهيمي و علي اشرفي و تعداد ديگري از دوستان تا نيمه هاي شب مشغول تهيه ي چسبهاي مخصوص و ديوار نويسي بوديم. آن شب نيروهاي انتظامات و حراست مدام با موتور سيكلت دنبال ما بودند ولي خوب من بالاخره از كوره در رفتم و كاري كردم كه همه فرار كردند و از شرشان راحت شديم و تا صبح ...

*چه كاري انجام داديد؟ درگيري پيش آمد يا ...؟

نه. به هيچ وجه . من سر شيفت انتظاماتي كه با موتور دنبالم بود را به اسم و فاميل صدا كردم و سر راه 3 نفر ديگر از انتظاماتي ها را دنبال خودم راه آنداختم به سمت يكي از كارگاه هاي مكانيك كه روبه روي دانشكده ي پليمر بود و آلان ظاهرا تبديل به سلف سرويس دانشجويي شده است. من يك سطل بزرگ پر از يك معجون چسبناك دستم بود و صدها كاغذ بزرگ كوچك كه انواع و قسام شعارها و مطالب رويش بود. رفتيم تا رسيديم به ديوار آن ساختمان كه رويش با خط رنگ و رفته اي نوشته بود:
«حضرت آيت الله خامنه اي رهبر معظم انقلاب:
دانشگاه صنعتي امير كبير مادر دانشگاه هاي صنعتي كشور است.»
من هم يك سري بسيار خاص از كاغذهايي كه داشتم را بيرون كشيدم و مثل حلقه دور قسمت اول اين نوشته چسباندم. مسئول شيفت خشكش زد و گفت: « آقا شما حالت خوبه؟» و بقيه نيروهاي انتظامات يكدفعه زدند زير خنده.
حدود 1 دقيقه طول كشيد تا فهميدند چه اتفاقي افتاده و به من گفتند كه ما اينها را خواهيم كند. من هم يك مدل ديگر از كاغذها را بيرون كشيدم و گفتن اگر به اينها دست بزنيد اين يكي را همه جاي دانشگاه مي چسبانم.
كاغذ جديد را كه ديدند سريع موتو را روشن كردند و زدند به چاك. در حين رفتن هم به من گفتند كه ما اصلا همديگر را نديده ايم.

*روي كاغذها چه چيزي نوشته شده بود؟

اين يك مسئله ي كاملا خصوصي است.

*يعني شما حرفهاي خصوصي خودتان را روي ديوار مي چسبانديد؟

شما هر جور كه راحتيد فكر كنيد.
يعني اصلا...
ببينيد شما در شرايط حاضر هرگز نخواهيد فهميد كه چه چيزي روي آن كاغذها نوشته شده بود پس لطفا ناراحت نشويد و ادامه ندهيد.

خوب پس خودتان اگر حرف نگفته ای درباره ی این اتفاق دارید بگوئید؟
اول اینکه تمام خستگی آن چند روز خیلی زود از تنم بیرون رفت. تمام دانشگاه شده بود آن ترانه و آن آهنگ. در دفتر انجمن، دانشکده ها، حتی در آشپزخانه ی خوابگاه ها و خلاصه هر کجا که می رفتم این ترانه و آهنگ هم بود. آن که حفظ بود ترانه را می خواند و آنکه ترانه را قبلا نشنیده بود با دهان آهنگ ابتدایی آن را می زد!!! خلاصه بعد از دو یا سه تریبونی که ظرف یک هفته برگزار شد همه دیگر در هنگام پخش این آهنگ با آن همخوانی می کردند.
دوم اینکه ...

*حس خاصی نسبت به این آهنگ دارید؟

بله. این آهنگ و این ترانه برای من یاد آور دورانی است که به کمک رفقا و دوستانم و البته با نیروی دانشجویان معترض خط قرمزها را یکی پس از دیگری می شکستیم و زیر پا لگد می کردیم. کارهایی کردیم که پیش از ما کسی جرات انجام آن را نداشت و پس از آن هم تا به حال به جز توسط رفقای من در دانشگاه تهران هرگز توسط هیچ گروهی انجام نشد.
لحظه لحظه ی آن دوران مملو از اسرار مگویی است که مدتها باید صبر کرد تا شاید به زبان آیند. به هر حال اکنون زمان سخن گفتن از آن اسرار نیست.

*شما در جریان همین اعتراضات دانشجویی بازداشت شدید؟

من دو بار بازداشت شدم. یک بار در جریان اعتصاب کارگران شرکت واحد توسط نیروهای پلیس امنیت که بیشتر به یک اردوی آموزشی شباهت داشت و رفتیم و بازجوها را دست انداختیم و صحیح و سالم برگشتیم و تا مدتها به ماجرا خندیدیم و بار دوم توسط نیروهای اطلاعات سپاه که یک ماه و نیم در سلول انفرادی تحت شرایط بسیار بدی گذشت و رفتیم و قصه تعریف کردیم و جوك شنيديم این بار البته درب و داغان برگشتیم.

*آنجا شکنجه شدید؟

اوین جای عجیبی بود. یاد مبارزان بزرگی در فضایش طنین انداز بود. البته
«و دژخيماني
كه در گوشت سوخته ي آدمي
پوياي رازي سر به مهر بودند»
گرچه در آخر تا مدتی
« شلاق و شكنجه
آراممان كرد
اما رام نه »


*از اين هزينه هايي كه پرداخت كرده ايد پشيمان نيستيد؟

پشيمان؟ بابت چه چيزي ؟
اخراج دائم از تحصيل ؟ زندان انفرادي ؟ كتك؟ توهين؟ شكنجه هاي روحي؟ فحاشي؟ اخراج از كار؟ تهديد به مرگ شدن؟ به زندگي خصوصي حمله ور شدن؟ و ...؟ بابت اين چيزها بايد پشيمان باشم . بابت اين چيزهاي تكراري و هر روزه كه در ايران اتفاق مي افتد؟
پشيمان!!!!!!
عده اي « در اينجا
در اين گوشه از زمين
كه من تنها
بيشتر مي شناسمش»
همچون «شيران بي بيشه
شمشيرهاي بي غلاف»
براي آزادي هفتاد ميليون ايراني به ميدان آمدند و هديه دادند!

« هديه ي خون
بي پرسش از عقيده و ايمان »

آنها براي عقيده ي خود جنگيدند اما براي همه جنگيدند ، براي آرمانهاي خود جنگيدند اما براي رهايي همه جنگيدند ، براي مردمشان جنگيدند و هرچه كه بود حداقل بارها و بارها پوست زمخت و چروكيده ي استبداد را زخمهاي آنچناني زدند و گرچه خود
«با تيرك اعدام هم آغوش شدند » و
« سينه هاشان كهكشاني شد
از ستاره هاي خون رنگ
و قلبشان شمعی كه
_ قطره
_ قطره
مي چكيد...  »

اما همواره براي « بيداران در كمين » گل اميد كاشتند و روياهاي دور را به واقعياتي نزديك تبديل كردند. حالا از من می پرسید که پشیمانم؟ پشیمان برای کسی است که نادانسته انتخاب کند.
اين قانون ماست اگر
« نمي خواهندت
پس خود را تكرار كن
بسيار كن»

*آخه با چه پشتوانه اي؟ اسلحه؟

« بر زمين گام بردار
كه خاك و خاكيان به هواداريت
همواره سزاوارترند»

اسلحه ي ما قهر انقلابي طبقه ي ماست. قهر انقلابي درهم كوبنده اي كه جز با نفوذ آگاهي طبقاتي به عمق طبقه ي پرولتاريا نمايان نخواهد شد. هنگامي كه اين آگاهي ايجاد شود حتي
«بازدم داغ مسلسل» هم توان حفظ زير و زبر دنياي سرمايه داري را نخواهد داشت.

*فكر مي كنيد در سرتا سر دنيا چند نفر با شما هم عقيده اند؟ من هم با شما در اين مسئله كه دنياي حاضر زمانه ي مرگ بسياري از زيبايي ها بوده است شكي ندارم ولي آيا كوچكترين تغييري در ساختارهاي دنياي كنوني ممكن است؟

به دنيا نگاه كنيد. به دنياي امروز. به دنياي مي سال 2007 ميلادي. تئوري پردازان سرمايه داري سالها پيش « پايان تاريخ » را اعلام كرده اند اما هنوز مردمان زيادي هستند كه مي دانند دنيا بايد بسيار بهتر از اين باشد و دنياي فعلي انسانيت انسانها را به يغما مي برد و البته مردمان بسيارتري كه كه اگر فرصت انديشيدن پيدا كنند بي شك خواهند خواست.
به سرتا سر آمريكاي جنوبي نگاه كنيد. به تحولات اجتماعي _ اقتصادي فرانسه كه نشانه اي است از طوفاني كه اين بار اروپاي ثروتمند و چپاولگر را درهم خواهد كوبيد. به معترضان جهانی سازی در برزیل ، ایتالیا ، اسپانیا و همین چند مدت پیش در پلیسی ترین کشور اروپا یعنی آلمان. شما آن اعتراضات گسترده را ندیدید؟
ببينيد حرف شما را هزاران نفر به هزاران شكل مختلف به ما مي زنند اما اين درست اين است كه بگوئيد چون هم اكنون در ايران
« مثل آب
مثل آب خوردني
مي زنند سر بلند ترين سر زمانه را ، به دار
مي پراكنند
مهربانترين دل زمين داغ را ، به سرب »

پس ديگر نه مبارزه اي بايد باشد و نه كوششي براي تغيير وضعيت موجود. حاكميت دنيا با سپاهيان شب است پس كمانداران خورشيد زه از كمان خود بگشايند.
نه.هرگز. ما اهل ترس و نا اميدي و ترديد و تسليم نيستيم.حتي اگر يك نفر باشيم به بهانه ي بقا و يافتن ديگري خاموش نخواهيم شد.

« در سنگري چنان
يك مرد در محاصره مي ماند
تا آخرين فشنگ
تا آخرين توان

در زير چشم ما
يك مرد با هزاران گلوله
مي افتد ز پا»

*به نظر مي رسد شما براي زندگي ارزش چنداني قائل نيستيد ، مبارزه برای جهانی آزاد پس چه معنایی پیدا می کند وقتی زندگی برایتان ارزشی ندارد؟

هيچ چيز براي من در اين دنيا زيباتر از زندگي نيست. زيبائي هايي كه براي كشف و يا ساختن آنها زحمتهاي فراواني كشيده ام. درست است كه ما چپها نمي توانيم از لذتهايي كه لازمه ي فراهم شدنشان زجر و رنج ديگران است لذت ببريم. درست است كه سر گرمي هاي بازيچه گونه اي كه انسانيت انسانها را مسخ و تخدير مي كند براي ما بي معنا و بي ارزش است اما براي ما لذتهاي فراواني از جنس انسان از جنس خاك از جنس زمين وجود دارد كه هر يك بارها و بارها در لحظه لحظه ي هوشياري ما را مست مي كند. درون ما را پر مي كند از حس ارضا كننده ي بودن و به بهترين نحو ممكن بودن.
من واقعا دلم مي خواهد آنقدر عمر كنم تا تحقق آرمانهايم را به چشم بيبنم. فرقي نمي كند كه 3 سال باشد يا 30 سال يا 301 سال.
زندگي عين زيبائيست. انسان فانيست. هر لحظه براي انسان مي تواند لحظه ي آخر و پايان همه چيز باشد و درست به اين دليل كه شايد لحظه ي ديگر و فرداي ديگري نباشد زندگي در لحظه ي حال در اوج زيبائيش ادامه دارد. فداكاري ، از خود گذشتگي ، شهادت و رنج كشيدن در راه زيباتر كردن و انساني تر كردن دنياي آيندگان اوجهاي بي بديليست از زيبائيهاي زندگي در دنياي حال. هم اكنون. حتي اگر براي ما لحظه لحظه ي مبارزه همچون « عبور وحشت ماهي از آبهاي سياه » باشد.

*شما عضو دفتر تحکیم وحدت بودید؟

من عضو شورای مرکزی انجمن امیر کبیر بودم...

*انجمن؟

بله. انجمنی که نام کامل آن «انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه صنعتی امیر کبیر» بود. این انجمن ...

*چرا بود؟ مگر آلان نیست؟

چرا آلان هم هست منتها تمام اعضای اصلی آن یا در زندان هستند و یا اخراج شده اند و یا به دانشگاه ممنوع الورود هستند. اینکه می گویم تمام اضای اصلی آن صحبت راجع به سی نفر فعال دانشجویی است.
دکتر رهایی عامل انتصابی دولت در دانشگاه با بلدوزر ساختمان آن را تخریب کرد و اموال آن به صورت اسرار آمیزی ناپدید شد.
حتی غیر فعالترین سمپادهای انجمن هم با احکامی همچون محرومیت از تحصیل، محرومیت از امکانات رفاهی دانشگاه ، ممنوع الورود شدن به دانشگاه و ... مواجه شدند. در حال حاضر هم 8 نفر از اعضای آن با اتهامی خیالی و کاملا ساختگی در زندان اوین به سر می برند. آگر واقعگرا باشیبم می توانیم بگوئیم مرگ شرافتمندانه ی این تشکل پر سر و صدا طبق پیش بینیها به وقوع پیوست.

*لطفا صحبتتان را در باره انجمن ادامه بدهید...

بله داشتم می گفتم. من عضو شورای مرکزی انجمن اسلامی امیر کبیر بودم. انجمنهای اسلامی دانشگاه های کشور با معرفی نمایندگان خود مجمع عمومی دفتر تحکیم وحدت را تشکیل می دهند که در این مجمع با برگزاری انتخاباتی اعضای شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت را مشخص می کنند.
تا شما سوال نکرده اید هم بگویم که نام اصلی این مجموعه « دفتر تحکیم وحدت حوزه و دانشگاه» است که بعد از آنکه تیغ به دستان مستقر در آن با یک تحول فکری خود تبدیل به هدف تیغ کشان شبه نظامی مستقر در دانشگاه شدند ، همانگونه که سر خمینی از آرم آن به صورت غیر رسمی حذف شد ، دنباله ی « وحدت حوزه و دانشگاه » هم به فراموشی سپرده شد.
به قول یکی از فعالان دانشجویی بسیار قدیمی : « وحدت حوزه و دانشگاه سوء تفاهمی بود که بحمدالله رفع شد».

*شما مگر یک کمونیست نیستید؟ کمونیستها را با انجمنهای اسلامی چه کار است؟

صحبت شما را در غالب تند ترین و گزنده ترین عبارات و جملات بارها و بارها از جانب دوست و دشمن شنیده ام. این از بخت ما بود که در دورانی پا به عرصه ی فعالیت سیاسی گذاشتیم که یکی از سیاهترین دورانهای استبدادی در ایران است. فضا چنان بسته است و خفقان تا حدی است که حتی در دانشگاه که همراه فضای آزادتری از جامعه بر آن حکم فرما بوده مارکسیست ، لیبرال ، مذهبی ، غیر مذهبی ، محافظه کار ، تند رو ،اصلاح طلب ، بر انداز و ... همه مجبورند در تنها تشکل دانشجویی ممکن یعنی انجمن اسلامی دانشجویان فعالیت کنند. تشکل نیمه رسمی و دست به عصایی که حتی آن را هم تحمل نکردند و آلان اعضای آن به شدیدترین وجه ممکن زیر فشار بیرحمانه ای از سوی نیروهای اطلاعاتی و امنیتی قرار دارند. من و رفقای همفکر به دلیل آنکه بارها و بارها در جمع دانشجویان بحث « تشکیل گروه های دانشجوئی واقعا مستقل » را مطرح کردیم از سوی مهره های دانشجوئی وابسطه به اصلاح طلبان درون حکومتی با اتهامات سنگینی مواجه شدیم. عده ای ما را رادیکال و آنارشیست معرفی کردند، عناصر سلطنت طلب ما را « سردار سپاه زاده » خواندند، بسیجی ها مارا «کافر » و « عضو سازمان چریکهای فدایی خلق » می نامیدند. خلاصه پای آقا کلاغه !!! هم به این قضایا باز شد.
ما ( چپهای فعال در انجمنها ) بعد از استیضاح سعید حبیبی دبیر تشکیلات دفتر تحکیم توسط شورای مرکزی آلت دست پیر دانشجوهای « مدافع حمله ی خارجی به ایران » تصمیم گرفتیم برای مقابله با سوء استفاده ی پدرخواندگان تحکیمی از بدنه ی دانشجویی پر دغدغه ی انجمنها، در ساختار انجمنها باقی بمانیم. بعد از تمرکز و سازمانیابی نیروهای چپ دانشجویی نیز همه ی بچه های چپ از ساختار انجمنها و تحکیم خارج شدند.

*بیائید کمی موضوع بحث را عوض کنیم.
تا به حال پیش آمده با ترانه ای مشکل احساسی داشته باشید؟

بله. به هر نوع ادبیاتی که بخواهد دسته ای از انسان ها را به خاطر نژاد زبان رنگ پوست و یا هر چیز دیگری بر دیگر انسانها برتری دهد. هر نوع ادبیاتی که بخواهد انسانیت را به رگ و ریشه و خون تقلیل دهد. انسان یعنی انسان و هیچ اما و اگری در مقابل برابری انسانها پذیرفته شدنی نیست.

*ببینید چه در گذشته و چه در حال و بخصوص در زمان حال ما با طیف گسترده ای از ترانه های بی مفهوم و بی ارزش روبه رو هستیم. شما واقعا ترانه هایی با گرایشات ناسیونالیستی را هم سطح و هم شان این ترانه ها می دانید؟

نه صبر کنید. من خودم زبان دارم و اینجا حاضر هستم. به جای من قضاوت نکنید و از جانب من حرف نزنید لطفا. ببینید من یک نفر از 6.2 میلیارد نفر انسان روی کره ی زمین و یک نفر از 70 میلیون انسانی هستم که زبان فارسی را می فهمم. من نه ترانه سرا هستم و نه به قواعد و قوانین _ یا به عبارتی علم ترانه _ آگاهم ولی من نیز صاحب احساساتی هستم که به من این توانایی را می دهد راجع به بعد احساسی و درونی ترانه قضاوت و اظهار نظر کنم.
من متاسفم که اینگونه صریح و بی پرده صحبت می کنم اما اگر منظور شما از ترانه های سطح پائین ، جفنگیات اذهان معیوبیست که بیش از آنکه از کوچکترین معنا و مفهومی برخوردار باشند دستمایه ی قر و غمزه ی عده ای بنگی و مسخ شده هستند باید بگویم که من امثال اینها را فاقد چنان ارزش و وجودی می دانم که بخواهم احساسم را آلوده ی پرداختن به آنها کنم. من می گویم حس خوبی نسبت به این ترانه ها ( ترانه های ناسیونالیسم) ندارم چون این ترانه موج می زند از نمادهایی که برای نابودی آنها مبارزه کرده ام و هزینه داده ام.
این ترانه برای من یاد آور تمام ستمی است که با شعار دین و ناسیونالیزم و بدتر از آن ترکیب این دو یعنی پادشاهی ایرانی بر مردم این «خاک خسته» رفته است.

*مشکل شما چپها با ناسیونالیزم چیست؟ ناسیونالیزم جزء لاینفک ترانه های ایرانی است؟ و ....

لاینفک؟ وقتی این این را می شنوم نا خود آگاه یاد وطن دوستی سخنگوی وزارت خارجه ی ایران می افتم که هر گاه لحن خدا و پیغمبریش در مسئله ی جزایر سه گانه ی خلیج فارس جواب نمی دهد دست به دامن احساسات ملیگرایانه می شود و این جزایر را همیشه « جزء ابدی و لاینفک خاک ایران » می خواند.
من یک کمونیست هستم . ایدئولوژی ای که من در راه همه گیر کردن و تحققش مبارزه می کنم بارها با منطق تیز و بران خود جواب این سوال را داده است اما من اینجا مطلقا قصد ورود به این بحث را ندارم بنابراین جواب شخصی خود را به این سوال می دهم.
ببینید بحث مطلقا بر سر یک ایدئولوژی نیست. اینجا بحث بر سر شعور و انسانیت است.من می گویم که انسان با انسان برابر است. همه ی انسانها با هم برابر هستند. رنگ پوست ، زبان ، سرزمین و ... هیچگاه دلیل برتری انسانی بر انسان دیگر نیست. من در یک کلام از جانب تمام کمونیستهای روی زمین به شما پاسخ می دهم. « خاک، بدون انسان ارزشی ندارد».
تکلیف نوچگان دیکتاتوری پهلوی که اکنون رنگ عوض کرده اند و خود را آزادیخواه می نامند و هر یک پرچم شیر و خورشیدی بالای سرش نصب کرده اند و تبدیل به ثناگوی این خاک و سینه چاک وطن شده اند که مشخص است. ما را با آنان کاری نیست.

اما ملی گرایان و شوونیستهای فارس آیا منکر این هستند که اگر در جای دیگری مثلا افغانستان، آمریکا، عراق ، ویتنام، هند و یا ... به دنیا می آمدند هم اکنون ثنا گوی آن خاک بودند و تقدیس آن دیار می کردند؟ این چه هویت و ارزشی است که به محل زندگی و زایمان مادران وابسته است. آیا فراموش کرده اید که هیتلر از دامان یک دموکراسی با سس تند ناسیونالیسم سر بر آورد.
انسان، انسان است و یک کودک رنگ پوستش هر چه باشد و محل زایشش هر کجا که باشد باز هم یک کودک است. رنگ پوست تو رنگی از مدادهای نقاشی است که داری و رنگ پوست کودکی که در آفریقا از گرسنگی می میرد هم رنگ یکی از مدادهای رنگی است که هرگز نداشته است. مسئله برای ما به همین ساده گیست. چیزی که آنها نمی فهمند و یا اینکه نمی خواهند که بفهمند. کل حرف ما این است. انتر ناسیونالیسمی که ما کمونیستها از آن سخن می گوئیم همین است. زمین محل زندگی انسانهاست و انسانها لایق زندگی انسانی هستند. ملیت زائیده ی خطوطیست که بر روی نقشه های جغرافیایی کشیده شده است. خطوطی که محلشان را خون ، خونریزی ، جنگ ، غارت و گردنکشی گردنکشان تاریخ مشخص کرده اند. خطوطی که بارها و بارها به حکم زیاده خواهی یک قوم صاحب امکانات مادی قویتر و بیشتر در برهه های مختلف از تاریخ جا به جا شده است. خطوطی که با شمشیر پادشاهان خودکامه بر تن نقشه ها نشسته است چرا باید ارزشی به حساب آیند؟

*شما خیلی آرمانی به دنیا و مسائل آن نگاه می کنید آیا نظر شما نسبت به هنر هم تا این اندازه آرمانی است؟ اصلا از نظر شما تعریف شعر و ترانه یعنی چه؟

« و من
سر سلسله ی آن گویندگانم
که شعر را در مزرعه می رویانند
و در کارخانه می سازند
و در کوچه می خوانند»
کسی که این گونه شعر و ترانه بسراید خشم انسان ستیزان را به جان می خرد چرا که شعر او
« بی پیرایه ی وزن و واژه های فاخر
با ردای سرخ
به کوچه و میدان می زند»
و به نظر من
« اینک شعری گستاخ
شعری مهاجم
شعری دگرگون کننده
شعری چون رستاخیز » نیاز داریم.
شعری که روح مردم را دوباره از خواب بیدار کند. شعری که در دل مردم امید بکارد.

«خانه سرخ و کوچه سرخ است و خیابان سرخ است
باری از خون پهنه برزن و میدان سرخ است
ده به ده پرچم خشم است که بر می خیزد
مزرعه زرد و چپر سبز و بیابان سرخ است»


هنر یعنی انسانیت انسانها.هنر از نظر من یعنی برشت.یعنی مایاکوفسکی. یعنی سعید سلطانپور.
هنر از نظر من خونی است که بر سنگفرش خیابانهای استبداد طرح می زند و نقاشی می کند. هنر از نظر من چیزیست خواستنی تر از یک تکه نان برای یک کودک گرسنه،زیبا تر از بوسیدن لبهای یک معشوق در زیر باران، هنر برای من صدای طبل جنگی است که در سحرگهان انسانها را برای جنگ با سیاهی از درون بسترهای گرم و راحت به میدان می خواند.

*از چه شاعر یا ترانه سراهایی خوشتون میاد؟

برشت، شاملو ، سیاوش کسرایی ، ایرج جنتی عطایی ، حمید مصدق . و سعید سلطانپور ،که تمام آبروی هنر است برای من و هرگاه این ترانه ایرج را می خوانم نا خودآگاه چهره سعید جلوی چشمم می آید؛

«با دژیخمان اگر شکنجه
اگر بند است و شلاق و خنجر
اگر مسلسل و انگشتر
با ما تبار فدایی
باما غرور رهایی
به نام آهن و گندم
اینک ترانه ی آزادی
اینک سرودن مردم»

*حرف آخر؟

«درخت پیر تن من دوباره سبز می شود
هرچه تبر زدی مرا زخم نشد جوانه شد»
و
« رو تن سخت درختان
بنويس و دوباره بنويس
كه شكست يك شقايق
مرگ باغ، مرگ باهار نيست»