۱۳۸۴ دی ۱۱, یکشنبه

نوشته های بی مخاطب ... غم

-->
وقتی غمگینی می خندی
غم بزرگ من این است
_ که تو همیشه می خندی
***
نگاهت تهی می کند مرا از بودن
نگاهت نمی کنم تا تهی نشوی
_ از ته مانده های بودن

در آغوش ات می گیرم
کوچکی‌ات،  بزرگی مرا به سخره می گیرد
لحاف سرد آسمان را به رویت می کشم
اینجا پر از غریبه است
میان من و تو هر تار موئی
_ دیوار یست
میان پیشانی من و تو
_ جاذبه ئیست
زمین چشم هایت زیباست
آسمان چشم هایت پُر ستاره

قلب کهکشان ات را در دست می گیرم
تن ات همچون رودی بی اعتنا
_ آرام
اقیانوس چشم هایم را نثار ات می کنم
نگاه ات همچون رودی بی اعتنا
_ آرام
نفس هایم برای بوئیدن ات گرداب می شود
گل-غمهای همیشه بهار ات بی اعتنا
_خندان
_ افشان
...

تار تار موهایت رودخانه های غم اند
_ سرازیر به دریای دور افتاده ی تو
سلولهای تن ات آتش فشان اند
_ ایستاده بر ثقل زمینِ پست دیگران
خاموش _
حجم چگالِ پُر ابهت تو
که میل به سکوت اش را در گورهای ابدیت فریاد می کشد
و خلاء گوش های دیگران را حتی از زوزه‌ی بادهای نیستی، خالی
همچون رودی بی اعتنا
_ آرام
***

دهان ات راز سر به مُهر
_ با خاک و کلوخ
_ با سنگ های سترگِ منجمد یک فریاد
بر ریه‌هایت آهن ماسیده
و حنجره ات زیر فشار بی نهایتِ خاموشی
در دهلیز قلب ات مدفون است

رود پهناور تو
همچون لشگری خسته در یک منزل مانده به اتراق
و زمزمه گنگ یک عظمت در عمق
همچون غرش راز آلودِ شبح وار ترینِ گرگها
در دور دست‌های تاریکی
که طنازی خمیدگی و موازات‌اش
_ بر کویر هموار _
به خواب رفتن زمان است.

آبستن انتظار ام
و کودکی که بر شکمِ گرده ام می کشم
گوش به زنگ حادثه ی یک آبشار
_ برای رودِ عظیمِ آرام _
که فریاد بی صدایِ پنهانت را
در گلوی گرفته‌ی فرو ریختن
به خواندن وا می دارد
***
من
در من فریاد می کشد
نهیب می زند:

فوران کن
سنگ ها را در دهان ات خاکستر کن
آسمان ها را با خاکستر ات کور کن
بر زمین سبز
_سرخی آتش برویان
آنان که نزدیک‌ات بودند
نمی دیدندت
آنان که دور بودند
کوچک.
در چشم عقاب های بی اعتنا تر از خود ات
زبری زمینی به صافی عادت
و برای علفهای هرز روئیده بر تن ات
خاکی نرم.

آتشفشان دردهایش را یکجا فریاد می کشد
عظمت قرن ها سکوت زندگی کوتاه ات را

یکباره خالی کن.