۱۳۸۲ مهر ۱۴, دوشنبه

لعنت به همه کسانی که تو را می‌شناسند

 

 

«همه کسانی که مرا می‌شناسند

می‌دانند که آدم حسودی هستم

و همه کسانی که تو را می‌شناسند

لعنت به همه کسانی که تو را می‌شناسند.»

 

 نزار قبانی

۱۳۸۲ شهریور ۲۰, پنجشنبه

بی خوابی، صدا؛ حرکت!


بعد از استفراغ ناشی از استعمال عرق سگی با شکم خالی، تقریبا کل وقتم تا همین لحظه به مطالعه گذشته است. لحظاتی دیگر درست بیست و چهار ساعت کامل خواهد شد. خواندن همزمان لنین، فروید، سعدی و رمان، همان حالی را که از آن فرار می‌کردم و فکر  می کردم قرار است با غرق شدن در کلمات و ایده ها از دستشان نجات پیدا کنم بسیار تشدید کرده است. در طول این مدت غذای من شامل دو لیوان چای، یک عدد خیار، یک عدد سیب، یک لیوان شیر و یک پیاله نقل تازه ی ارومیه بوده است. تمام ذخائر شکلات و قرمه سبزی ام تمام شده است و این عملا مرا در وضعیت مرگ و گرسنگی طولانی مدت قرار داده است.
 درجه یخچال ها را تا جای ممکن کم و آبگرمکن را خاموش کردم. بخاری را هم کم کردم و پنجره ها را بستم. دلم نمی خواهد هیچ صدایی بشنوم. می خواستم حسابی تمرکز کنم اما همین همین سکوت باعث شد تمرکزم از دست برود چون توانستم بهتر از همیشه بشنوم و داستانی را که پیش از این هم با جزئیات می دانستم با تصویر واضح تری در ذهنم ترسیم کنم.

دوئل کتک زدن و کردن همچنان ادامه دارد. برنامه ثابتی دارند. یک روز و دو شب مهمانی هستند و بقیه ایام به دو بخش تقسیم شده است. یا دخترک در خانه هست و مرد فقط  می تواند زن را کتک بزند و یا دخترک در خانه نیست و با شدت و حدتی وصف نشدنی را به گائیدن مشغول است. وقتی که دنبال زن می دود کل ساختمان زیر پایشان می لرزد. زن هیچ خلاقیتی ندارد. همیشه از یک مسیر حرکت می کند. درست مثل سربازان دشمن در بازی ایج آف اینپایر که مسیر سربازخانه تا محلی که برای جنگیدنشان در نظر گرفته شده است را مثل قاطر می روند و تو فقط کافی است به جای بازی کردن و اسیر جلوه های ویژه شدن به منطق بازی فکر کنی و درست در دو یا سه نقطه سه برج دیدبانی قراردهی تا تک تک آنها را قبل رسیدن به زیر دیوارهای شهرت بُکشی. سوت زنان راه می روند. با کمانی که سربالا می گیرند یا شمشیری که در دست شات تاب می خورد یا نیزه هایی که آنها را همچون آلت هایشان در دست گرفته اند. سوت زنان راه می روند و تیر می خورند تا بمیرن. کمی بعد هم جسدهاشان محو می شود و فقط اسکلت خنده داری از آنها روی زمین و در فاصله برج ها به جای می ماند.


اول صدای مرد بلند می شود و در فاصله 3 الی 4 ثانیه تبدیل به عربده می شود. دقیقا جایی که من می نشینم کانون عربده است. دهان مرد در هنگام عربده کشیدن درست زیر سوراخ کون من قرار داد. از این هماهنگی دقیق گاهی دچار مالیخولیای ناشی از افکار متافیزیکی می شوم اما زن خیلی سریع جیع می کشد و به سمت آشپزخانه می رود و افکار متافیزیکی شکل گرفته را پاره پاره می کند. نمی دانم برای چه همیشه اول به سمت آشپزخانه فرار می کند؟ می رود تا در کابینت را باز کند و چاقو یا گوشت کوبی بردارد و از خودش دفاع کند یا به سمت پنجره آشپزخانه که به سمت کوچه است می رود تا بلکه با اقدام به شیون و زاری در ملاء عام شوهرش را از تصمیمش منصرف کند. شاید هم می خواهد خودش را به پائین پرتاب کند. همیشه به اینجا که می رسد فکر می کنم آیا گربه های لوس محل که با ته مانده غذاهای چرب و نرم همسایه ها وقیح و بی خاصیت شده اند میلی و رقبتی برای خوردن مغز متلاشی شده و بیرون ریخته شده از ترک کاسه سرش نشان می دهند یا منتظر تفاله مرغ و کباب و فسنجان پیرزن های همسایه می مانند؟ برای یافتن پاسخ این سوال باید منظر گذشت زمان و آینده بود.
مرد مثل جانوری که همیشه از یک گونه تغذیه کرده است در شکار خودش استاد است. فکر می کنم حتی چشم بسته هم می توان زن را در حال فرار شکار کند و تا او را بزند یا بکند. صدای پاها گویاست. هماهنگ با هم می دوند. زن ابتدا به سمت آشپزخانه فرار می کند. بعد به سمت در آپارتمان فرار می کند. در سنگین و قطور آپارتمان باز می شود. شوهر موها یا یقه لباس یا هر جای دیگرش را می کشد و داخل می کشد. بعد بوووووم! در آپارتمان به هم کوبیده می شود. زن اینبار به سمت اتاق خواب فرار می کند و این همان قتلگاه همیشگی اوست . جایی که بخش اعظم کتکش را آنجا می خورد یا مجبور می شود پاهایش را باز کند و ناله سر کند. نمی دانم باید اسمش را بگذارم تجاوز یا سکس. نمی دانم چطور صدای پاهایی که قطع نمی شود از زیر سوراخ مقعد من به آشپزخانه می روند و با همان سرعت از آشپرخانه خارج می شوند و به سمت در آپارتمان می رود. نقشه همه آپارتمان های این ساختمان شبیه به هم است. مگر اینکه مثل ماشین های فرمول یک در هنگام پیچیدن سعی کنند از قسمت خارجی پیچ برای بریدن آن پیچ استفاده کنند و مرد مثل راننده های با تجربه در جایگاه دوم صبر می کند تا از تونل هوای ایجاد شده توسط ماشین مسابقه جلویی برای صرفه جویی در مصرف سوخت و گرفتن شتاب بیشتر استفاده کند وگرنه محال ممکن است موجودی که همیشه مسیر مشخصی را می رود و در نقاط مشخصی شکار می شود بتواند از آشپرخانه ی یک آپارتمان 65 متری فرار کند. حالا گیریم که وقتی جلوی در آپارتمان به چنگ شکارچی اش می افتد در فرصتی که مرد برای بستن در آپارتمان هدر می دهد استفاده می کند و به اتاق خواب فرار می کند ولی از آشپزخانه چطور فرار می کند؟ اصلا نکند همه اینها یک بازی مخصوص بزرگ‌سالان است. نکند زن با طی کردن این مسیر خودش را به حد ممکن خیس و لزج می کند تا به لذت بیشتری برسد؟ نکند این خواسته ی مرد اوست و زن برای اینکه مردش به زن دیگری چشم طمع ندوزد به این بازی تن داده است؟ شاید این بازی نتیجه تفاهم و طراحی هر دو نفر است. اما صداهای بعدی چه؟

درست یک ربع تا بیست دقیقه بعد از به پایان رسیدن صدای ناله های زن زیر مشت و لگد و یا آلت مرد؛ اف اف صدای خفیفی می دهد که مشخص است زنگ یکی از طبقات پائینی زده شده است. تق! دربازکن برقی به صدا در می آید و بعد در فلزی ساختمان که چفت خرابی دارد با صدای مهیبی به هم کوبیده می شود. خوب می توانم تصور کنم که بعد از این صدا، پیرمرد بازنشسته نیروی انتظامی چه فحش های خواهر و مادری که حواله همسایه یا مهمان بی‌ملاحظه نمی کند. صداهای پای تکی یا نهایتا دو نفره روی پله های شنیده می شود. بیق! بیق بیق بیق! بیق! زنگ همسایه را می زنند. همیشه هم به همی شکل می زنند. انگار علامت رمز است. وایسا ببینم؛ نکند همه اینها پوشش و فریب است. شاید این یک خانه تیمی است و یک گروه سیاسی مسلح برای اینکه جلب توجه نکنند در پوشش یک زن و شوهر معمولی ایرانی، نقش بازی می کنند. شاید اعضای یک باند خرید و فروش مواد مخدر هستند. شاید در این خانه اسکناس جعل می کنند. اصلا شاید زن و شوهر و یا حتی زن و شوهر و دختر، هنرمند هستند و بازیگر حرفه ای تئاتر. این محتمل ترین ایده است. قیافه مرد هیچ نسبتی با عربده هایی که می کشد ندارد. شاید او بازیگری سختکوش است که در حال افزایش توانایی های خود در تئاتر است. یک هنرمند متعهد و سخت کوش که همسری مهربان و دختری باهوش به پرورش مهارت هایش کمک می کنند. یا شاید...
بگذریم. کجا بودم؟ آها! این را می گفتم که درست یک ربع تا بیست دقیقه بعد از به پایان رسیدن صدای ناله های زن زیر مشت و لگد و یا آلت مرد؛ اف اف صدای خفیفی می دهد که مشخص است زنگ یکی از طبقات پائینی زده شده است. تق! دربازکن برقی به صدا در می آید و بعد در فلزی ساختمان که چفت خرابی دارد با صدای مهیبی به هم کوبیده می شود. صدای پا یا پاهایی که زا پله ها بالا می آیند شنیده می شود و بعد: بیق! بیق بیق بیق! بیق! در باز می شود.
مراجعه کننده یا یک پیرمرد با صدای کلفت و بلند است که هنوز  وارد نشده با صدایی که به صورت مصنوعی سعی می کند پیرتر، بلندتر و مقهور کننده تر باشد شروع به نصیحت و سرزنش می کند و یا یک زن میان سال که به صدایی مصنوعی‌تر از پیرمرد قبلی سعی می کند صدای شاد و لوندی از خود خارج کند که انگار می شود با پیش کشیدن بحث آلودگی هوا یا اشاره به شروع مجدد برنامه اسیج که مورد استعمال همزمان مردم و روشنفکران است مسئله دخول بی رضایت یک آلت به داخل واژن یا فرود بی اجازه دستهای پرّان مرد را بر فروردگاه صورت و گُرده ی یک زن را ماست مالی و روانه‌ی دنیای نیستی و فراموشی کرد. به هر حال گروممم! در آپارتمان بسته می شود و دوباره باید همه چیز از روی موج کوتاه سقف شنیده شود.

شناخت من به عنوان یک فرد عامی از جهان دقیقا مانند شناخت من از وضعیت  و واقعیت زندگی در همسایگی من است. تصاویری یا صداهایی کاملا عادی که می تواند به راحتی کنار هم چیده شوند و معنای واحدی را ایجاد کنند. حالا گیریم که آدم مجبور باشد بعضی قطعات ناهمخوان را حذف کند یا کم اهمیت جلوه دهد. مثلا چه اهمیتی دارد که بعضی شبها صدای پمپ آب ساختمان راس ساعت دو و سی دقیقه بامداد روشن می شود. ریدن و انزال تفاوت ماهیتی آنچنانی با هم ندارند. عمل دفع از هر سوراخی از بدن که انجام شود یک لذت جنسی است. گیریم که برنامه‌ای اینچنین منظم برای ریدن راس یک ساعت مشخص یا استحمام راس یک ساعت مشخص، کمی عجیب جلوه کند اما آیا این صداها و تصاویر کمکی به حل معما یا پروراندن بیشتر یک خیال می تواند بکند؟ یا اینکه پرداختن به این مسئله که چرا زن هربار کمی بعد از خاموش شدن صدای ناله هایش شروع به شستن ظرف ها در آشپزخانه می کند چه لزومی می تواند داشته باشد؟ می گویند که سیگار این امکان را دارد که  فاصله رخوت میان دو هم آغوشی برای پر کند ولی آیا ظرف شستن هم می تواند پوچی و خلاء بعد از کوبیده شدن جسم و روان یک انسان را آنطور که شایسته و مناسب است پر نماید؟ همانطور که گفتم اهمیتی ندارد. کل این داستان و این برنامه تکراری از اساس مزخرف است. خوشحالم که صدایی که از این زندگی بر می خیزد ایجاد کننده هیچ شرمی از نوع "شرم زندگی های نزیسته"ام نیست. لذت فکر کردن به سیب زمینی بزرگی که آنرا همزمان با شنیدن صدای کاپریس شماره 24 پاگانینی شسته ام و تلاش دارم آنرا روی بخاری بپزم و آماده خوردن کنم بیشتر از لذت فکر کردن این تکرار است. بله! هیچ قضاوتی درباره این زندگی ندارم. ماجرا هرچه که می خواهد باشد، آنچه آزار دهنده و منزجر کننده است تکراری بودن برنامه آن است. تکراری بودن برنامه زندگی تحمل ناپذیر ترین اتفاق ممکنی است که می تواند برای یک انسان و یک زندگی بیافتد. برای همین است که سعی دارم پوسته سیب زمینی را با چرخش های متوالی حداقل به اندازه نیم سانتی متر سفت و سخاری کنم تا مغزش بدون کوبیدن مثل پوزه سیب زمینی نرم و لذیذ شود.

یازدهم سپتامبر 1973 - ماساچوست

نویسنده: ویلهم فردریش توخوم